دلتنگی دوازدهم

شاید باید تیتر میزدم چطور یه روز معمولی رو به نچسب رو به به روز عالی تبدیل کنیم. اولش خیلی جالب شروع نشد چون کارای لب اون طوری که باید پیش نرفت. بعدش تونستم کار رو ب جای نسبتا قابل قبولی برسونم برای میتینگ آینده. بعد از اون با خودم گفتم شیرینی توی یخچال عالیه و داره بهم چشمک میزنه باید بخورش و بعد یادم اومد که چقدر کالری داره این شیرینی و نمیتونم همین طوری بخورمش بدون هیچ مناسبتی. این بود که رفتم جیم و نه تنها PR ر. برای اون مسافتی که باید کامل دویدم و جا به جا کردم بلکه اصلا استاپی هم نداشتم. همچیم اتفاقی هرگز برای نیفتاده بود چون عموما بدنم انقدر سریع گرم نمیشد. این دفعه بدون هیچ توقفی و با میانگین ضربان قلب خیلی خوبی تونستم اون مسافت رو بدوم. جالبه بر طبق ساعتم حتی ضربان قلب خیلی هم بالا نرفت. خیلی خیلی خوشحالم از این قضیه چون شاید خیلی وقت بود که گیر کرده بودم روی کمتر کردن PR ام برای اون مسافت خاص. مسابقه هم در پیش هست و کم کم دارم برای اون آماده میشم. شیرینی اون تیکه کیک حالا از هرچیز دیگه ای برام بیشتره. چون انگار الان خیلی بیشتر لایقش هستم چون به دستش آوردم. در حالی که خیلی راحت میتونستم برم سر یخچال و کیک رو بخورم ولی دنبال بهانه ای بودم برای فعالیت فیزیکی و معناداری و هدفمندی تا حداقل کالری کیک قبل از خوردن سوزونده شده باشه.

 

+ رفته بودم یه فعالیت گروهی. دلم تنگ شده بود برای اسمال تاک و به کار گرفتن مغزم. هم طبیعت گردی بود و هم فعالیت اجتماعی. خوش گذشت ولی خالی از مشکل هم نبود. یه جایی برگزارکننده ها اسنک آورده بودن با خودشون و هیچ کس دست نمیزد. من سه بسته بیسگوییت برداشتم چون فکر میکردم کل بیسکوییت باهم هست. یه نفری دقیقا توی جمع بهم گفت که نباید همه رو برداری. بقیه هم شاید بخوان. منم تازه متوجه شدم که این بیسگوییت توی خودش بسته های کوچیک تر داشته پس گذاشتم سرجاش ولی صادقانه خوشم نیومد. همین فرد باد شکم توی گروه خارج میکرد با صدا و بو. واقعا دوست داشتم بزنم روی شونش و بهش بگم که صادقانه اشتباه تو بزرگ تر هست یا من؟ در حالی که من حداقل شعور این رو داشتم که توی جمع چیزی نگم و تا آخر تور کسی دست به اسنک ها نزد و حتی اگر من اون بسته بزرگ رو هم برمیداشتم هیچ اتفاق خاصی نمیفتاد ولی مشام بقیه رو آزار دادن و ارتباط اجتماعی رو رعایت نکردن به نظرم خیلی مشکل بزرگ تری از چند تا بیسکوییت که کسی هم بعدا دست بهشون نزد بود. وقتی یه چیزی توی ذهنم میمونه و نمیتونم کاریش کنم سعی میکنم ذن خودم رو مشغول کنم. سعی کردم راهم رو به زور از اون آدم جدا کنم توی طبیعت چون خیلی تصادفی یا غیر تصادفی بیشتر کنار من بود و راستش دیگه خسته شده بودم. این بود که تا یکی از دختر ها رو که تک افتاده بود موقع برگشت دیدم و رفتم کنارش. اونم خوش حال شد. یه مقدار صحبت کردیم چند دقیقه ای موقع برگشت و دیگه هرکسی رفت سمت راه خودش. کار بهتری با اون موقعیت با اون امکانات و شرایط و آدم ها نمیتونستم بکنم حقیقتا و راستش رو بهم به خودم اقتخار میکنم. برای همین چیزهای ساده چون بخشی از زندگی  همین لحظه ها هست.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی یازدهم

خیلی وقتی شد که ننوشتم در حالی که کلی موضوع توی ذهنم بوده. میدونی آدم ها اگر بخوان احساساتشون رو بروز بدن به دوتا دسته تقسیم میشن. دسته اول با صحبت کردن خالی میشن. با دوستان آشنایان. این دسته گاه فکر میکنن همه مثل خودشون هستن و بروز احساسات رودررو با یه آدم زنده مثل تراپیست باعث خالی شدن همه آدم ها میشه. واسه همین خیلی برام عجیب هست وقتی کسی کسی رو نمیشناسه ولی بهش تراپی پیشنهاد میده. دسته دوم که من به شدت هرچه بیشتری باهاشون همزاد پنداری میکنم اونایی هستن که با نوشتن خالی میشن. جایی که انگار فقط خودشون هستن و خودشون. جایی که کسی نمیدونه من کی هستم. خودم هستم و تنهایی خودم و احساسات درونی خودم مثل دنیای واقعی.

 

امروز بعد از مدت ها ورزشی که باید رو با دوستان باید میرفتم. یکی از انگشت هام به سختی خم میشه با درد زیاد. توی این ایونت باید به طناب خیلی کلفتی رو باز میکردم تنهایی. تا اومدم از کسی کمک بخوام دیدم کسی دورم نیست و همه رفتن سمت دیگه و هیچ کسی هم بهم توجهی نمیکرد. انگشتم هم یاری نمیکرد و حتما باید همون انگشت رو به کار میگرفتم تا اون طناب کت کلفت باز بشه. به زور جیغ درونی خودم رو نگه داشتم و بازش کردم تا بتونم برم پیش بقیه که خیلی هم دور نبودن تا من رو نبینن. این گوشه دنیا و شاید تمام گوشه هاش همه ما ممکنه گاهی توی جمع احساس تنهایی کنیم. گاهی دیده نشیم. بهترین حس دنیا این هست که کسی حواست بهش باشه حتی اگر خودت حواست به خودت نیست. ولی یک همچین فردی توجه متقابل میخواد و باید حواسمون باشه که بتونیم رضایت اون رو هم جلب کنیم. دو هم اینکه اگر همچین فردی نیست باید خودمون اون فرد ساپورتیو برای خودمون باشیم. این قضیه کمکم کرده که بتونم قضایا رو از زاویه دیگه ای ببینم. مثلا بگم آخ کسی نیست؟ خب خودم به خودم کمک میکنم. میدونم که موفق میشم و بعد میام و این قصه رو یا برای خودم یا برای بقیه در زمان مناسب تعریف میکنم. 

 

یکی از پادکست هایی که جدیدا توی جیم گوش میدادم دقیقا به همین اشاره کرده بود. که این مدل تراپی اتفاقا بسیار موثر هست. جورنالینگ هم دقیقا چیزی هست شبیه همین. مینویسی و تخلیه میکنی خودت رو. تمام افکاری منفی که مثل کرم توی سرت غوطه میخورن. افکار مثبتی که مثل نور هستن توی سرت. همه و همه رو مینویسی و خالی میشی. نیازی نیست کسی تورو بشناسه و راجب اونا بدونه. پس کسی نمیتونه علیه تو ازشون استفاده کنه و این بهترین چیز هست. 

 

از اون طرف میتونی سیر فکری خودت رو هم ببینی و مقایسه کنی حال خودت رو با گذشته. ببینی در قدیم چه فکری میکردی و چه برنامه هایی داشتی و ببینی که رویای گذشته واقعیت امروزت شده و چه احساسی شیرین تر از این که از پنانسیل به عمل تبدیل کردی آرزوهات رو..

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی دهم

سختی زندگی گاهی همین هست. مجبوری تنهایی بری دکتر. تنهایی نسخه هات رو بگیری. تنهایی گاهی درد بکشی. نمیتونم بگم خیلی سخت بوده چون اگر بخوام منصف باشم زندگی خیلی ها از من سخت تر بوده و من چیزهایی که میخواستم رو داشتم. به حد کافی آب و غذا دارم. آدم های نزدیک زندگی فوق العاده مهربون هستن و بهم اهمیت میدن. آینده خوب و درخشانی دارم و بابت ساختنش به خودم افتخار میکنم. ولی گاهی در شرایط موقتی تنهایی و دلتنگی هجوم میاره. 

 

+شاید یکی از اساسی ترین چیزها برام کارهای روتین هست.مثل ظرف شستن یا خونه رو جارو کشیدن. همیشه همین طوری بودم. عذاب عالم بوده برام. کارهای روتین اذیتم میکنن گاهی. حتی بعضا حموم رفتن. اینجا همه ما روزی یک بار یا گاهی حتی دوبار( اگر خیلی هوا گرم باشه) دوش میگیریم. بعضی از روزها انقدر خسته میشم که حتی این دوش ساده برام عذاب عالم میشه. شاید برای همین باشهکه همیشه چند تا شامپو بدن دارم که چیزهایی هست که میخوام ولی اونقدر نیاز نیست. چون دوست دارم خودم رو تشویق کنم حتی برای کارهای به ظاهر ساده. 

 

+یکی از دلایلی که شاید کمتر اینجا مینویسم این هست که شروع کردم به جای دیگه و به زبان دیگه ای نوشتن. کم کم داره دیده میشه پست هام و انگیزه من هم یشتر میشه. نوشتن و صحبت کردن به زبان دیگه ای درمورد پیچیده ترین مفاهیم چیزی نیست که ساده باشه. چندین سال شاید طول کشید که خودم رو مجاب کنم که آره شاید زاویه فکری متفاوت من در مورد بعضی قضایا شاید بتونه برای بقیه جذاب باشه. و مثل اینکه بود. جواب داد. خوشحالم که یه check جلو اون هدف میخوره. 

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی نهم

یه وقفه مهمی هم افتاده بین تمرین هام به دلیلی. منتظرم که این گره باز بشه یا سفت تر بسته بشه حقیقتا. 

 

+نشستم فیلم هایی که از دیدگاه خودم ارزش نگاه کردن دارن رو نگاه میکنم. خیلی از فیلم ها برخلاف شهرتی که دارن به نظرم اون قدر خوب نیستن و برعکس. خیلی از فیلم ها شاید معروف ترین نباشن ولی بی نظیر هستن و بودن. از یکی دوتاییشون فکر کنم توی پست های قبلی گفتم. 12 angry men یکی از اوناهست مثلا. مثال برای فیلم دسته اول به نظر خودم pulp fiction هست. 

 

+ این آخر هفته بهم ثابت کرد چقدر تنها هستم. فیلم نگاه کردن و مواظبت از خودم تنها کاری بود که میتونستم بکنم. چون کسی رو نداشتم که اون قدر بهم اهمیت بده که من رو از غار تنهاییم بکشه بیرون. با یکی از دوستام قبلا بیرون بودم. توی یه مغازه ای میخواست برام یه چیزی رو بخره چون خوشحال شده بودم اون اسباب بازی رو دیده بودم. میدونم که از مهربونیش بوده ولی حقیقتا ترجیح میدم کسی چیزی نخره ولی بیشتر بهم پیام بده یا سربزنه یا حداقل پیام هام رو مرتب تر و زودتر جواب بده نه بذاره نزدیک دوهفته ازشون بگذره و اون ایونت هم که توی پیام ازش دعوت کردم باهم بریم کلا تموم شده باشه. به نظرم بزرگ ترین سرمایه آدم ها این که هست که باهات وقت بگذرونن و پیش قدم بشن برای بیرون رفتن و وقت گذروندن باهات. نیازی به خرس عروسکی خریدن هم نیست. یه بیرون رفتن به ظاهر ساده برای یه آدم درونگرا حکم الماس رو داره. این دقیقا وجه اشتراک تمام روابط خیلی خیلی نزدیکم هست. اونا همیشه من رو انتخاب کردن بدون هیچ چشم داشتی و این حس اینکه یکی تورو همینطوری که هست پدیرفته و دوستت داره زیباترین حس جهان هست. 

دیگه از این بیرون رفتن با این آشنا توی تابستون ناامید شدم کلا و ولش کردم که بره. مشکلی هم ندارم تنهایی این ور و اون ور برم ولی شروع کردن برام عین کوه کندن هست.

 

+ورزشی رو که شروع کردم این تابستون رو دارم بهتر میشم.خوشحالم و واقعا به خودم افتخار میکنم. 

+بعدانوشت: طرفم آخرین دقیقا کنسل کرد. در مورد این بشر قبلا نوشته بودم. منم به جاش چیکار کردم؟ رفتم یه ورزش دیگه انجام دادم. یه کلاس دیگه. دلم نمیخواد منتظر کسی بمونم. فقط دوست دارم یه روز معمولی به یه روز فوق العاده با حرکات کوچیک تبدیل بشه. مثل همین ورزش. طوری که ضربان قلب رو حس کنی و بدونی که زنده ای.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی هشتم

از چک کردن اخبار خسته و ملولم. باید به روتین قبلی خودم برگردم. دیشب یه مدت خوبی داشتم مطمین میشدم که حالشون خوبه ولی امروز وقت خودم خیلی رفت. 

 

شاید تنها نکته مثبت دیروز این بود که رفتم جیم و یه رکوردی رو که باید جابه جا کردم و بابتش خیلی به خودم افتخار میکنم. به نظر میرسه که ویدیوهایی که دیدم در مورد بهتر شدن vo2 max و تمریناتش برام داره کم کم جواب میده. 

 

+امروز نکته مثبت این بود که نشستم و پیپر هایی که باید رو خوندم. بازم به خودم افتخار میکنم. هرکاری رو شروع کردن برام داره خیلی سخت میشه. با این وجود دیروز تمام کارهای خونه رو انجام دادم و چک کردم تمام اعضای خانوادم رو هم. 

 

+ یه سالاد من در آوردی هم باتن ماهی درست کردم و سبزیجات مختلف. خوشمزه و سیرکننده بود صادقانه. 

 

امیدوارم همه چیز به وصعیت قبلی برگرده...

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی هفتم

یه چیزی رو همیشه به خودم میگم. استاد من با وجود بی نظیر بودنش دقیقا نمیدونه که توی صنعت در آینده چه چیزی قراره باب بشه. این خود من هستم که باید خیلی جلوتر از اون باشم. بگردم و بخونم و کد بزنم تا بتونم نقاط با ارزش رو پیدا کنم. 

 

+این یکی دو روز خیلی مفید نبود برام. چه از نظر فکری و فیزیکی با این اوضاع. ولی تصمیم گرفتم که نذارم که این روز این شکلی به پایان برسه. ظرف هاروکه شستم. ریویو پیپر آخر رو هم باید تموم کنم قبل ددلاین و بعد برم سراغ خوندن پیپر های خودم. 

 

+یکی دوتا کار برای خونه و یکی دوتا هم برای دانشگاه هست که مونده و باید تا آخر امروز انجام بدم تا عقب نمونم. صادقانه سربرنامه بودن و به همه چیز رسیدن و موفق بودن توی حداقل بیشتر کارها حس خیلی خیلی خوبی داره. کلی هم وقت اضافه میاری.

 

+بعدا نوشت: رفتم باشگاه و خیلی خوب تونستم که بدوم. یکی از کارهای خونه رو هم که دوهفته مونده بود مونده بود روی زمین انجام دادم و رفت پی کارش. برای هقته بعد هم دارم غذا میپزم. هفته خیلی خوبی بود سوای از خبرهای اخیر. امیدوارم بهترم بشه...

 

+با وقت اضافه ای داشتم نشستم و دوتا از فیلم هایی که خیلی وقت بود میخواستم نگاه کنم رو دیدم. به نظرم فیلم اول pulp fiction بد نبود و خوب هم نبود. شاید چون من vugarity رو با یه هدفی مجاز میدونم و هدف و پشت پرده اون فیلم برای من کافی نبود تا این vulgarity توجیه بشه. قظعا لحظاتی در فیلم بود که لذت بخش بود ولی بخش هایی از قضه هم بود که با خودت میگفتی این بخش عملا هیچ کمکی به مفهومی که باید درک بشه نمیکنه. 

+فیلم دوم Zodiac رو من بیشتر دوست داشتم. قصه براساس واقعیت هست ولی من بازهم true crime دوست ندارم ولی شخصیت رابرت و کنجکاوی و صبر و استعدادش در چیدن پازل باعث میشه این فیلم جذاب باشه به حد کافی حداقل برای یک بار تماشا کردن. تنها چیزی هم که شاید ایراد از من بود این بود که فیلم یکمی طولانی هست و یه کوچولو یه جاهایی خسته کننده میشه.

 

 + این فیلم رو قبلا دیدم و وقت نشد راجبش بنویسم. 12 angry men یکی از فیلم هایی که کاملا دوست داشتم. بدون حاشیه و عمیق. بدون جنجال های بصری الکی و تلف وقت. شخصیت های مرد توی فیلم کاملا قابلیت همزاد پنداری دارن و هرکدوم انگار یه persona رو نشون میدن که برای من کاملا درک بود relatable.  شخصیت های محبوبم هم مرد خونسرد و عمیق مرد مسن تر که در آخر از مرد عمیق حمایت میکنه و اصرارش توی سوال پرسیدن از مرد جدی توی بخش های آخر فیلم تحسین برانگیز هست و همچنین مرد جدی و عینکی آخر فیلم که باوجود مقاومتش وقتی منطق مرد مسن رو فهمید تسلیم شد. آدم های منفور هم برام مرد عصبانی که تعریف معین و دقیقی از مردانگی داره طوری که پسرش دیگه باهاش در ارتباط نیست. و مردی که عینک زده و اصلا شخصیت محکمی نداره چیزی به بحث اضافه نمیکنه و وقتی کسی بهش مستقیم توهین میکنه جوابش فقط سکوت هست چون نمیدونه و یا نمیتونه جوابی بده. نسبت به بقیه شخصیت هام هیچ حسی ندارم.

فیلم با اینکه راجع به جامعه و روابط انسانی هست ولی هیچ حاشیه ای نداره. ما حتی اسم شخصیت های داخل فیلم رو نمیدونیم. حتی اول نمیدونیم چیکار میکنن. زیبایی فیلم در این هست در خلال بحث شخصیت ها هرچقدر که بخوان جزییاتی از زندگیشون رو به مامیگن که در راستای بحث هست و کمک میکنه به قضاوت بقیه. افرادی که توی بحث هستن انقدر عمیق و قوی هستن که اگر دقت کنین اجازه به حاشیه رفتن رو نمیدن. مثلا یکی از اون افراد دقیقا هیچ کمکی به بحث نمیکنه و دیرش شده و دوست داره که زودتر به نتیجه برسن تا بره و مسابقه اش رو ببینه. براش مهم نیست که آدم به حق یا به ناحق محکوم بشه. آینه تمام نمایی از تمام جوامع انسانی. به خصوص وقتی مهاجرت میکنی این افراد رو در مذاهب نژاد ها و رنگ پوست های مختلفی میبینی و این persona راحت تر برات جا میفته. آخر قصه انسان ها در جوامع مختلف حتی در طول تاریخ خیلی خیلی بیشتر بهم شباهت دارن تا تفاوت و گاهی آدم ها این رو فراموش میکنن. 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی ششم

از چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر پیشرفت امروز.

 

+میتینگ داشتم و سعی میکردم که چیزهایی که توی کتاب خونده بودم رو پیاده کنم جلو استادم. نتیجه بی نظیر بود. برای شاید اولین بار استادم هر سوالی میپرسید رو جواب میدادم کاملا با intuition و بعد قانع میشد و میرفت سوال بعدی. کل سوالاش رو رو مو به مو براش جواب دادم تا جایی که سوالی براش باقی نموند. ایده هایی رو که بهم میگفت کاملا میدونستم کجا به مشکل میخورن حتی قبل از اجرا. و خب خیلی خوشش اومد. به بن بست نخوردیم و اتفاقا چند تا در دیگه برامون باز شد. یه جایی هم چیزی رو کد زده بودم با چند روش مختلف که از یکی از راه هایی که استفاده کرده بودم خیلی خوشش اومده بود چون به ذهن خودش نرسیده بود. 

 

+کتاب رو هم با اینکه حوصله نداشتم ولی باز هم جلو رفتم و خوندم و از هدف روزانه خودم عقب نیفتادم که اتفاقا خیلی جلوتر هم هستم.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی پنجم

روزهام به طرز جالبی دارن تکرار میشن. نوشتنشون داره شبیه بهم میشه ولی چون کار هام رو به سرانجام رسوندم برای دل خودم مینویسم که انرژی بیشتری برای بقیه روزها بگیرم. انگار که دارم با یه دوست خیرخواه که شنونده خوبی هم هست صحبت میکنم.

 

+ امروز هم زود بیدار شدم ولی توی تخت یه چیزی حدود کمتر از یک ساعت توی موبایلم بودم که جالب نبود. ولی نمیخواستم این روز بد شروع بشه پس پاشدم و رفتم لب. یه ایراد دیگه توی کد رو درست کردم. چیزی که وقت زیادی هم گرفته بوده اتفاقا چند روز پیش ازم. خوشحالم که تا آخر روز تونستم درستش کنم و واقعا خوشحالم. چون حالا دارم میبینم که چقدر زمان محدودی دارم و باید حتما برنامه و دلن داشته باشم که بتونم بیشترین استفاده رو ببرم از این زمان باقی مونده. 

 

+کتاب رو دارم هرچی سریع تر پیش میبرم. چیز جدیدی برای گفتن نیست مگر اینکه لذت خوندن و فهمیدن مسایل نه چندان ساده به زبان دوم  یکی از بزرگ ترین لذت های دنیا برای من هست. ابزار بی نهایت قدرتمندی که دنیات هرگز بعدش مثل سابق نمیشه. 

 

+ جیم نرفتم و حتی برای قدم زدن هم از لب بیرون نرفتم امروز. این روز گذاشتم برای استراحت کردن و ریکاوری.

 

+ شاید نسبت به موارد به چشم نیاد ولی ظرف هارو شستم. متاسفانه چون الان دیگه خسته هستم لاندری و بردن زباله میمونه برای فردا. اون ورزشی رو هم گفتم رو هم میرم چند وقت دیگه. تلاشم رو میخوام بیشتر کنم. ولی متاسفانه استمرار داشتن توی کار و ورزش و کتاب هام انرژی بیشتری برام باقی نمیذاره. حتی وقت نمیکنم دوتا دوست بیشتر پیدا کنم و فکر هم میکنم که دیگه دوست شدن از من گذشته و بیشتر با روابط اجتماعی مبنی بر فعالیت ها و انجمن های مختلف کیف میکنم. تا اینجا که برام مفید بوده و کار کرده.

 

هفته خیلی خوبی تا اینجا. امیدوارم به خوبی هم تموم بشه. پرفعالیت و پربار :)

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلتنگی چهارم

امروز قظعا روز بی نظیر و پرباری بود بود برام به چندین دلیل.

 

+ زود بیدار شدم و لب رفتم و یه تسک رو که باید انجام دادم و ریزالت خوب بود یا حداقل میتونم بگم گام موثری برداشتم در جهتش. یه کار دیگه مربوط به اون پروژه رو هم پیش بردم و خرسند هستم از این بابت.

 

+  یه کتاب رو خیلی وقت بود که میخواستم شروع کنم و تنبلی میکردم. کتاب (never split the difference) عالی هست با کلی مثال از تجربه این فرد. فقط با خودم گفتم شب باید زودتر برم توی تخت خواب و حدودا یک ربع باید فقط پنج صفحه بخونم. که بعضا هیجان انگیز شد و فصل رو کلا تموم میکردم. و عملا هرروز خیلی بیشتر از چیزی که به خودم قول دادم خوندم و دقیقا همین طوری کتابی که به زحمت شروع شده بود به نصفه رسیده و شاید حتی خیلی زودتر تموم بشه. درسی برام شد که اگر واقعا چیزی رو میخوام باید براش برنامه بریزم و هدفمند برم جلو چون اگر فقط وقتی ببینمش بگم من یه روزی این کتاب رو تموم کردم ولی برنامه ای نداشته باشم فایده ای نداره.

 

+ خیلی وقت بود که باید یکی از کلاس های جیمی رو که ثبتنام کرده بودم میرفتم ولی با وجود اینکه جیم خیلی دور نیست باز هم تنبلی میکردم. امروز بالاخره این طلسم رو هم شکستم و میتونم بگم نتیجه خیلی بهتر از حد انتظارم بود. کلاس با موسیقی هم بود و به شدت مودم رو بالابرد. مربی هم پرانرژی بود.

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰

دلتنگی سوم

توی زندگی اخیرا با یه قضیه ای درگیر شدم. تا چه حدی از قدر دونستن از یه فرد باید بهش ابراز بشه و چقدرش رو باید توی خودمون نگه داریم و نشون ندیم؟ اخیرا یکی از بچه ها توی یکی از گروه های دانشگاه دنبال یه پارتنر برای یه ورزشی میگشت و منم خیلی وقت بود که دوست داشتم اون ورزش نسبتا خطرناک اونم برای یه تازه کار رو شروع کنم. ورزش دونفره هم هست و نمیشه با یه نفر رفت. حداقل برای کسی که تازه شروع کرده باشه. 

 

اشتیاق طرف زیاد بود و منم توی کلاس ابتدایی اون ورزش جدا ثبت نام کردم که یه حداقلی رو داشته باشم و بدونم. وقتی قرار ست کردیم برای اولین بار به نظرم همه چیز خیلی خوب و موفقیت آمیز بود. هم توی پیام و هم وقتی دیدیم هم رو ازش تشکر کردم که وقت گذاشته در حالی که منم جبران کرده بودم و پارتنر خوبی براش بودم. سریع یادگرفتم اون ورزش رو و وقت هم کلی گذاشتم. در حالی که اون چندین سال هست اون ورزش رو انجام میده. 

 

حالا که قرار ست کردیم برای دفعه های بعدی و قراری که خودش توافق کرده داره کنسل میکنه مرتب اونم دقیقه آخر. حس میکنم با اینکه دوبار برای یه قرار فقط یه تشکر ساده کردم داره اذیتش میکنه و دیگه نمیخواد با من بره اون ورزش رو.اصلا درک نمیکنم. وقتی تشکر نمیکردم احترام آدم ها خیلی بهم بیشتر بود و خیلی بیشتر دنبالم بودن تا زمانی که میخوام آدم بهتری باشم و برای ساده ترین چیزها ازشون ممنون باشم. 

 

هنوز جوابی برای سوال اولم ندارم حقیقتا...

 

 

+حقیقتا خوشحال نیستم. وقتی سرکنجبین صفرا فزود. به جاش باید چیکار کنم؟ شروع کنم به کار کردن بیشتر و مداوم تر. پیپر هارو هم قبل ددلاین ریویو کنم و برم سراغ اکسپریمنت هام.

موافقین ۰ مخالفین ۰