۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

BLast? from the past?

خیلی اتفاقات افتادن نمونش همون چیزی که خیلی منتظرش بودم و خیلی هم طولانی شده بود انگار.

جالب هست وقتی انگار باید یه کاری رو انجام بدی هیچ تمرکزی نداری. بایستی چیزی رو نشون بدم به استادم ولی خیلی تنبلیم میگیره ولی مشکل دیگه هم این هست تی ای درس جدید شدم که باید متوجه بشم چی به چی هست قضیه ها و اونم ممکنه وقت بگیره. ددلاینی رو هم که استادم داده حتما باید میت بکنم و چاره دیگه ای نیست. اگر بخوام کاملا صادق باشم خودم هم از دست خودم خسته شدم یکمی. از دست تنبلی هام و پشت گوش انداختن هام. 

 

+بایستی به خودم بیام و ۱۰۰ برابر تلاشم رو بیشتر کنم. مقاوم باید باشم. جالبه وقتی اتفاقاتی که منتظرش بودی میفتن حسی دیگه بهشون نداری. یعنی مثلا خوشحال نیستی یه خس خنثی خاصی داری ولی وقتی اتفاقی نیفته ناراحت میشی و دوست داری خودت رو سرزنش کنی. باید این سیکل معیوب رو بشکنم. بپذیرم که همه در درون خودشون فشار دارن. فقط یاد گرفتن چطور باهاش کنار بیان. 

 

هوا هم کم کم داره سرد میشه .. خیلی سرد.. یه دورهمی دوستانه هم این آخر هفته که البته هیچ کسی رو نمیشناسم و اصلا حتی ممکنه همسن من هم نباشن. نمیدونم ولی باید خودم رو عادت بدم به فعالیت بدنی مداوم و سالم که استرسم هم کمتر بشه. وگرنه خونه بودن و یک جا نشستن اصلا به من کمکی نمیکنه. 

 

+ نگران نباش لطفا. من کاری میکنم که همه چیز درست بشه فقط متمرکز باش و از کار فرار نکن. ایده ها خودشون سمت تو میان اگر صبور باشی فقط..

موافقین ۱ مخالفین ۰

Reflection

اینجا مینویسم که یادم بمونه. گاهی اوقات آدم براش کاری سخت هست از دل دلش. ولی در جامعه ای زندگی میکنه که اون انتظار از فرد وجود داره که اون کار رو به سادگی انجام بده. وحقیقتا این فشار خیلی زیادی رو وارد میکنه روی آدم. اگر من ۰ باشم و از من ۱۰۰ بخوان حتی ۵۰ من هم به چشم نمیاد. یه خوراکی خوشمزه و گرونی ( در سطح مالی خودم) گرفته بودم و خیلی با خودم دودوتا کردم که شیر کنم با بعضی آدم های زندگیم یا نه. طبیعتا در مورد افرادی که نه خیلی نزدیک باشن که اصلا شروع کنم به حساب کتاب کردن یا دیگه اونقدری دور باشن که بازم شروع نکنم به حساب کتاب کردن که چون مطمئن باشم که نمیخوام باهاشون شیر کنم. 

خیلی از من انرژی گرفت تا فقط این محاسبات رو انجام بدم و یکمی از خودگذشتگی خودم رو زیاد کنم تا بتونم اون آدم هارو هم هیچ دلیل خاصی برای محبت کردن بهشون نداشتم رو توی دلم جا بدم. و جالبه وقتی این کارو کردم هیچ کسی متوجه نشد چقدر برام سخت بوده چون طبق قوانین اجتماعی انگار وظیفه من بوده و نه لطفم. از این وطایف اجتماعی بیزارم. انگار کسی کارد روی گلوی من گذاشته باشه. فشار احتماع و آدم های اطراف ممکنه خفه کننده باشه گاهی..

 

+یه جایی رفته بودیم که هرکسی غذایی میاورد تا با بقیه شیر کنه و منم یه غذایی رو برده بودم تا بالاخره فرهنگی رو معرفی کنم. کلی بالا پایین کردم نتیجه غذا به نظر خودم خوب بود ولی نتیجه استقبال نه. صادقانه منم فقط از یکی از غذاها خوشم اومده بود. بار دوم که یکمی از عذا دوباره برداشتم کسی که عذا رو درست کرده بودم یه جورایی بهم حالی کرد که چقدر غذای من رو میخوری که اصلا به نظرم این کار جالب نبود که توی بشقاب بقیه سرک بکشی در حالی که اگر من جای اون بودم و کسی غذای من رو دوبار میخورد خیلی خوشحال هم میشدم. یکمی توی ذوفم خورد به خصوص اینکه چیزی که من برداشتم اصلا زیاد یا عجیب غریب نبود یا اینطور نبود که همه غذا رو من بخورم و همه برداشته بودن و چیزی کم نیومده بود. اینم از این.. گاهی انگار تو زندگی توجه زیاد نشون دادن به هرچیزی مثلا یه غذا یا حتی یه آدم باعث اثر منفی میشه. شاید باید منم وانمود میکردم که خیلی غذای معمولی ای برام بوده و همین.. نمیدونم..

موافقین ۰ مخالفین ۰