اتفاقای زیادی این چند وقت افتاده که وادارم کرده شروع کنم و نوشتن تا این ترشخات مغزی تا حدی خالی بشن. چه حس خوبی هست که با تمام مشکلات تمام بارهات میرسن به مقصد. با لقمه و گل پذیرایی میشی. با آغوش گرم خانواده. زندگی ساده خوب و قشنگ توی یه خونه با صفا. پدر و مادری صاف تر از آب روان. 

 

+متوجه یه سری پترن های خطی شدم توی زندگی. جالبه و مشکل کلا حل شد. حالا تنها کاری که باید بکنم این هست که متمرکز باشم همراه با داشتن فان که بتونم بیشترین استفاده رو از زمانی که دارم انجام بدم. خدایا مرسی.