یه چیزی رو که دقت میکنم این هست که وقتی حالم خوب نیست و اوضاع خیلی جالب نیست تمایلم به نوشتن خیلی بیشتر هست. انگار دوست داشته باشم خودم رو خالی کنم. من حس خوبی نمیگیرم که حال بدم رو با زبان و کلمات توضیح بدم. شاید برای همین هم تراپی با وجود اینکه رفتم چندبار اصلا کار نکرد و حتی نمیدونم به چه دردی میخوره. بیشتر به نظرم برای کسایی خوب باشه که اهل به اشتراک گذاشتن باشن و از بروز احساسشون حس خوبی بگیرن. من کاملا برعکس هستم. وقتی حس بد رو میگم بیشتر انگار توی وجودم انعکاس پیدا میکنه. بیشتر دوست دارم اون رنج موتور محرکه ای برام بشه. مثلا یه ورزشی رو سخت دنبال کنم و انجامش بدم یا یه چالش فکری رو انجام بدم یا یه پازلی رو حل کنم. هیچ نشد با گفتن و خالی کردن حالم بهتر بشه. راستش بیشتر بدتر شده. این رو گفتم چون میبینم شاید بیشتر دخترایی که من دیدم کاملا برعکس من بودن و من هیچ درکشون نکردم. اون ها هم احتمالا حس متقابلی به من دارن.
روزهایی خیلی بهتری رو میگذرونم و ذهنم خالی تره. این پست عملا یه حالت شکرگزاری داره. چون بیشتر مواقع در دوحالت مینویسم: یا خودم از حس منفی خالی کنم و برم پی زندگیم یا بیام تشکر کنم از خودم و از خدای خودم باعث تمام نعمت ها و زیبایی ها. امروز توی حالت دوم هستم. حتی داشتم فکر میکردم بعد از پست قبلی که تلخ بود دیگه به فکر اون قدیمی نیافتادم و رفتم پی زندگیم و حالم خیلی بهتر شد. کلا نوشتن هم خیلی آرومم میکنه به خصوص اگر با جزییات نباشه چون ممکنه خسته کننده باشه.