بازم سرم بر شده از کلمات و باید بنویسم. حسی که امروز داشتم منشا قدیمی ای داشت. من رو برد به دوران دبیرستان که تنها کلمه ای میتونم براش به کار ببرم تفاله هست. کسی دوستم نداشت و یه جورایی عادت کرده بودم از اینکه ریجکت بشم از همه. خیلی دوران تلخ و سختی بود. هنوز ترکش هاش توی روحم هست و نمیدونم آیا از بین بره یا نه.
امروز وقتی دیدم یه فرد رندوم از کشوری که با کشور مبدا من خیلی فرقی نداره خیلی راحت اومده و خونه اون چند روزی مونده احساس تلخی بیدا کردم. وقتی من این اینجا اومدم حتی کسی نبود که بهم تف بندازه. اگر جایی رو نداشتم برای شب کف خیابون میخوابیدم. همین قدر تنها و بی کس. شب و روز تنها بودم. از یه طرفی مستقل شدن همیشه چیزی بود که میخواستم و مزه استقلال خیلی شیرین به نظرم میومد ولی از طرف دیگه کاملا میدونستم چقدر تنها هستم و حتی اگر جنازم چندین روز توی خونه بمونه باید از روی بوش بقیه رو خبر کنن. تمام زندگی من رفت برای به دست آوردن دست آورد هایی که نسل های قبل از من نتونستن. هم استعدادش رو نداشتن و تلاش رو و هم شانس رو. انگار یه نیروی نامریی ای من رو کشید بالا و لطف رو در حق من تمام کرد یا حداقل اون موقع این طوری فکر میکردم. الان بعد از مدتی اینجا موندن میبینم چطور راهی رو خیلی ها به راحتی طی کردن رو من چقدر سخت و دشوار طی کردم.
دوستی که دختری رو که تحصیلات کاملا معمولی داره آورده و گنجونده توی فایل مهاجرتی خودش در حالی که من خودم رو کشتم تا بتونم تنها فایل کنم و احتمالا اون دختر از من زودتر تکلیفش مشخص بشه. بدون هیچ استعداد و مهارت خاصی فقط به خاطر اینکه فرد دیگه ای ازش خوشش اومد و اون رو برد از کشور خودش به اینجا که بسیار مدرن تر و بهتر هست از هر نظر. دختری که به تنهایی قطعا نمیتونست اینجا بیاد. تنها کاری که من باید میکردم اینکه یکمی عشوه بیام و آرایش بکنم و دختر ساکت تر و خوشگل تری باشم ولی نشد چون نخواستم. چون نتونستم. چون دیدم اون دختر من نیستم. واستادم و جنگیدم و سر سرنوشت رو خم کردم تا به اینجا تا فقط منت کسی سر من نباشه. تا یه جنگجوی تنها و برنده باشم. تا این برد رو مدیون هیچ کسی نباشم. نه والدینی که وقتی میتونستن کاری نکردن. نباید از حق عبور کنم. یکیشون کاری که میتونست رو انجام داد تا حدی ولی اون یکی هرگز نخواست و نتونست هیچ کدوم از خواسته های ساده و عاظفی من رو برآورده کنه چه برسه به مالی. نمیخوام برم وارد جزییات ولی دقیقا همین عدم کمک مالی باعث شد دیرتر به اقامت خودم برسم فقط چون بدر و مادر من از نظر مالی خوب نبودن و نخواستن روی من سرمایه گذاری کنن.
قلبم میشکنه وقتی میبینم با چنگ و دندون به حایی رسیدم که بقیه خیلی ساده و با لقب دختر خوشگل بودن به دست آوردن ولی حتی یه نفر روی شونه هام نزد و بهم نگفت تو باعث افتخاری. تو تاریخ ساز بودی لعنتی. کارهایی که تو کردی جاهایی که تو رفتی آدمایی که تو دیدی حتی ۱٪ آرزوهای ماهم نبود ولی الان ۱۰۰٪ واقعیت تو هست. یکی از حقایق تلخ زندگی این هست که فقط خودت هستی و خودت. بابت تمام جاهایی که برسون رسیدی و تمام قله هایی که فتح کردی کسی به تو جایزه نمیده. کسی جتی براش بشیزی ارزش قایل نیست. مثل توی گور میمونه. فقط خودت هستی که روی شونه خودت بزنی و خودت...