باحال بود امروز و کلی خسته شدم از نظر فیزیکی که عالیه. بچه های دانشگاه یه بازی طراحی کرده بودن گروه گروه شدیم و شروع کردیم به یه بازی فکری حرکتی کردن و باید کل محوطه دانشگاه رو دنبال سرنخ میگشتیم برای حل پازل هایی که بهمون داده شده بود. کلی سوراخ سمبه های این دانشگاه رو یاد گرفتم با این بازی ها. نکته جالبی که امسال بود این بود که فقط تیم ما توشون چندتا دختر بود. بقیه یا دختری نداشتن و یا فقط یه نفر بود. ما آخرین گروهی بودیم که حرکت کردیم از محلی که همه یارگیری کردیم به سمت کل محوطه برای حل پازل ها و جالبه سریع ترین گروهی هم بودیم که برگشتیم دوباره به محل یارگیری تا داور رو ببینیم و بهمون بگه امتیازمون چند شده و حزو کم جمعیت تیم ها بودیم و باز هم با این حال برنده شدیم :)) شاید جایزه خیلی ارزش مادی نداشته باشه ولی برای منی که سال های زیادی آرزوی بودن توی سیستمی رو داشتم از این مدل بازی های باحال و سرگرم کننده لذت بی نظیری رو بهم هدیه داد.
پلاس اینکه یه گوشه از محوطه بازی پله های خیلی طولانی میخوره و میره پایین و بالارفتن دوباره از اون پله ها موقع برگشت بدون حتی یه توقف آرزوی همیشگی من بود چون نفس کم میاوردم و میدونستم چقدر آمادگی بدنی میخواد و امروز بدون ذره ای مردن و در کمترین زمان ممکن رسیدم بالا. حس یه لذت وصف ناپذیری بهم دست داده بود. انگار که یه قله رو فتح کرده باشم چون این سطح از آمادگی جسمانی برای یه هدف بزرگ بود و نمیدونستم چطور باید بهش برسم و بعد از مدت ها ورزش سنگین کردن هم کاردیو و هم هت تونسته بودم هم رده کسایی باشم و پابه پا کسایی بیام که از بچگی هایک های سنگینی رو رفتن و به این سبک زندگی عادت داشتن.
همچنان روا نیست یادی نکنم از گم شدن بنده توی کتابخونه عظیم این دانشگاه چون برای حل یکی از پازل ها باید یه کتاب رو میگرفتیم از کتابخونه. اینجا کتابدار مستقیما بهت کتاب رو نمیده و باید خودت بری زیرزمین و توی گنجینه عطیم کتاب ها گم بشی بلکه اون کتاب پیدا بشه که خب اینجا هم خداروشکر تنهایی موفق شدم.
کلا نمیدونم چه لذت عجیبی در به دست آوردن و انجام دادن کارها و فتح های این تپه ها توی ذهن من. انگار داری زنده هستی و زندگی داری میکنی..