یک یاز بدترین حس های دنیا میتونه زمانی باشه که حس میکردی در مسیر درستی قرار داشتی و وقت انرژیت رو گذاشتی برای چیزهایی که فکر میکردی ارزشی دارن ولی یه دفعه یه چیزی مثل پنک میخوره توی سرت. انگار همه چیز بی فایده بوده. تمام اون زمان هدر رفته و تو دیگه نمیتونی کاری کنه که اون برگرده و اون قدری اوضاع کلی خوب هست که امیدوار باشی.
این قضیه میتونه برای آدم ها و روابط شخصی هم صادق باشه. گاهی همه چیز به راحتی و سادگی ممکنه تموم بشه و چیزی هم گیرت نیاد. انگار فقط باید بپذیری که گذشته ها گذشته و این یکی از سخت ترین کارهای دنیا هست. احساسی که دارم مخلوطی از بغض و خفگی هست. من واقعا به خودم افتخار میکنم که از کجا به کجا رسیدم. دانشگاهی که بعضی ها اسمش رو هم نمیتونن تلفظ کنن چه برسه به اینکه اینجا راهشون بدن. ابایی ندارم از اینکه به خودم افتخار کنم ولی گاهی میبینی که این فروتنی تو باعث میشه بقیه که دهن بین هستن فکر کردن که تو کار شاخ یا خاصی نکردی ولی کسی که کار خیلی خیلی ساده تری رو کرده ولی بلد بوده چطوری نشونش بده بیشتر از بقیه تشویق و یا امتیاز میگیره. کل زندگی همینه. به دوستی خوبی میکنی ولی انتظار جبران نداری ولی ته دلت دوست داری ازت قدردانی بشه. دوست داری دیده بشی به چشمش ولی تجربه شخصی من برای زندگی خودم میگه خیلی اوقات این اتفاق نمیفته. شاید تقضیر خودم بود که موفقیت هام رو توی چشم اون فرد نکردم تا اینطوری برام بامبول در نیاره.
+ خیلی راحت گفت که باید تغییر موضوع بدیم بعد از چندین سال وقت گذاشتن من توی اون موضوع. به همین راحتی باید خداحافظی کنم با چیزی که مثل بچه من هست و برم سر موضوع کاملا جدیدی. قلبم درد میکنه.
+هنوز بعد از چندین وقت توی این شهر هیچ دوستی ندارم. هیچ کسی رو نمیشناسم که بتونم بهش تکیه کنم و میدونم که زندگی خیلی سختی پیش روی من خواهد بود. باید برم کلاس رانندگی و اونقدری فراموش کردم این موضوع رو که شده قوزبالاقوز.
+ته تونل رو نمیتونم ببینم. سیاهی غالب شده بهش..