سرم بر هست از افکار مختلف. مرتب برمیگردم به ایران. به اون خوابگاه توی اون شهر بزرگ و تمام خاظران خوب یادم میاد. که با هم اتاقی های سال اول رفته بودیم کوه. روزهای سختی بود. فقط تحملشون میکردم تا بگذرن ولی بعدها فهمیدم نباید این کارو میکردم باید کمتر سخت میگرفتم تا آسون تر بگذره. ولی جوون بودم و خام و توی تاریکی باید راهم رو خودم بیدا میکردم چون میدونستم که والدینم چیزی نمیتونن در این باره بهم یاد بدن چون به خودشون هم چیزی یاد نداده بودن و اونا هم نخواسته بودن.
روزهای شستن رفتن حموم توی زیرزمین و با مشت و لگد لباس شستن هم گذشت. اون روز که رفتیم کوه با اونا و ترشک خوردیم و ساندویچ درست کردیم هم گذشت. حالا هرکدوم یه جای دنیا بخش و بلا هستن. حتی نمیدونم بعد از این کووید زنده هستن یا نه. نمیدونم چرا الان باید دقیقا به فکر تموم اون آدم های قدیمی زندگی خودم که زمانی برای سال ها از دستشون در حال فرار بودم بیفتم. ولی بیشتر از اون دلم برای صدای چشمه ای که میومد تنگ شد. تهران هم صفای خودش رو داشت یا شاید قلب من بیشتر بذیرا بود. از اون کرسی ها کنار چشمه گذاشته بودن که روش میشینن و قلیون میکشن. صدای چه چه برنده ها چقدر قشنگ بود.
سال بعد با اون دوستم اتاق گرفتم که دوست داشت هرسال برای همه جشن تولد بگیره. یه دلی داشت به بزرگی دریا. عین اون مامان بزرگ ها که دوست دارن همش به همه خوش بگذره. شب یلدا همه میریختن توی اتاقمون. هرکسی هرچی داشت میاورد. یکی تخمه یکی هندونه یکی انار یکی بفک .. عالی بود یعنی... توی یه اتاق فسقلی کلی آدم جمع میشدیم برای هم آرایش میکردیم. من آرایش کردن رو از اینجا یاد گرفتم. چون نمیدونستم چی برای کجا هست دقیقا.
از کل اون چند سال دوستی و رفاقت خالصانه هیچ چیز خاصی نمونده. چون همه چیز عوض شده. من از ایران رفتم. کوید اومد. ایران دچار تغییرات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی شدید شد. همه چیز تغییر کرد. حتی من هم خیلی تغییر کردم خارج از اونجا. امروز انگار داشتم کل زندگیم رو مرور میکردم. انگار تنها چیزی که تغییر نمیکنه این حقیقت هست که تغییر یه اصل بدیهی در زندگی هست. چه در زندگی شخصی و چه در این جهان.