احساسات متناقضی رو دارم تحربه میکنم. یه چیزی شبیه ویک آپ کال. انگار یه پرده ای از حلوی چشمت کنار رفته باشه. انگار دلت ترک خورده باشه. نمیدونم وقتی توی روابط شخصی یا خانوادگی کاری رو میکنی که به هیچ عنوان برای غریبه نمیکنی و بعد هم نشونه هایی از نمک نشناسی رو مشاهده میکنی دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه. نمیدونم تا کی میتونم به خودم بگم این لطف رو دارم برای رضای خدا انجام میدم؟ شایدم اصلا لطف نیست و وظیفه هست و من دارم براساس تعاریف خودم میرم جلو؟
نمیدونم چون خیلی خسته هستم. خسته از اینکه انگار ۱۰۰ خودت رو گذاشته باشی و به نظر دیگران ۵۰ هم نیستی. تنها چیزی که میدونم این هست که فقط جایی ناشناس نوشتن شایدم یکمی بهترم کنه. وگرنه غبطه میخورم به کسایی که با حرف زدن با دیگران و ختی گفتن چیزهای خصوصیشون و حرف زدن در کل سبک میشن چون من هیچ وقت اینطوری نبودم یعنی نمیتونم باشم. بارها امتحان کردن و نشدن خستم کرده. انگار تنهایی ازلی و ابدی خودم رو پذیرفتم و باهاش دارم کم کم کنار میام. همه در ابتدا و انتها تنها خواهند بود ولی شاید برای من حتی میانه راه ( طول عمر) هم تنهایی بهتر باشه. نمیدونم اگر آدم ها ۱۰۰ رو به دست نمیارن قانع میشن و به ۵۰ عادت میکنن یا کلا چیزی یا کسی رو انتخاب نمیکنن. ۰ مطلق. من بارها دیدم که ۵۰ عملا برای من همون ۰ بوده فقط با آدم اضافه دیگه کنار من. که بیشتر انگار باری به روی دوشم بوده بدون اینکه نیازهای خودم برطرف بشه.
نبسته کس به من دل نبسته ام به به کس دل چون تخته پاره بر موج رها رها رها من...
+فکر کنم شانس آوردم که خداباورم وگرنه که اوضاع خیلی خراب تر از این حرف ها میشد به نظرم. حداقل برای من..