۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

resentful

احساسات متناقضی رو دارم تحربه میکنم. یه چیزی شبیه ویک آپ کال. انگار یه پرده ای از حلوی چشمت کنار رفته باشه. انگار دلت ترک خورده باشه. نمیدونم وقتی توی روابط شخصی یا خانوادگی کاری رو میکنی که به هیچ عنوان برای غریبه نمیکنی و بعد هم نشونه هایی از نمک نشناسی رو مشاهده میکنی دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه. نمیدونم تا کی میتونم به خودم بگم این لطف رو دارم برای رضای خدا انجام میدم؟ شایدم اصلا لطف نیست و وظیفه هست و من دارم براساس تعاریف خودم میرم جلو؟ 

 

نمیدونم چون خیلی خسته هستم. خسته از اینکه انگار ۱۰۰ خودت رو گذاشته باشی و به نظر دیگران ۵۰ هم نیستی. تنها چیزی که میدونم این هست که فقط جایی ناشناس نوشتن شایدم یکمی بهترم کنه. وگرنه غبطه میخورم به کسایی که با حرف زدن با دیگران و ختی گفتن چیزهای خصوصیشون و حرف زدن در کل سبک میشن چون من هیچ وقت اینطوری نبودم یعنی نمیتونم باشم. بارها امتحان کردن و نشدن خستم کرده. انگار تنهایی ازلی و ابدی خودم رو پذیرفتم و باهاش دارم کم کم کنار میام. همه در ابتدا و انتها تنها خواهند بود ولی شاید برای من حتی میانه راه ( طول عمر) هم تنهایی بهتر باشه. نمیدونم اگر آدم ها ۱۰۰ رو به دست نمیارن قانع میشن و به ۵۰ عادت میکنن یا کلا چیزی یا کسی رو انتخاب نمیکنن. ۰ مطلق. من بارها دیدم که ۵۰ عملا برای من همون ۰ بوده فقط با آدم اضافه دیگه کنار من. که بیشتر انگار باری به روی دوشم بوده بدون اینکه نیازهای خودم برطرف بشه.

 

نبسته کس به من دل نبسته ام به به کس دل چون تخته پاره بر موج رها رها رها من...

 

+فکر کنم شانس آوردم که خداباورم وگرنه که اوضاع خیلی خراب تر از این حرف ها میشد به نظرم. حداقل برای من..

موافقین ۰ مخالفین ۰

Unexpected

جالبه وقتی خیلی منتظر یه اتفاقی بودی و اون اتفاق میفته میبینی که زندگی خیلی بیشتر از اون اتفاق بود و چیزهای بعدش بیشتر اذیتت میکنن تا اون انتظار برای اون اتفاق در گذشته. اون وقت هست که میفهمی که بالاتر از سیاهی هم رنگی بوده فقط تو خبر نداشتی..

موافقین ۰ مخالفین ۰

Hollow

یه حس عجیبی دارم. انگاری که درونم خالی شده باشه و نمیدونم چطوری باید پرش کنم. انگار تمام فعالیت های قبلی ای که فکر میکردم حالم رو بهتر کنن این کارو نمیکنن به ظرز عحیبی. اسمش چیه؟ فقط زنده بودن؟ مشکل این هست که توی ذهنت هیچ کاری به نظر نمیاد که کمک کننده باشه؟ یا شاید به خاطر هوا هست؟ افسردگی فصلی؟

 

شاید نباید دنبال دلیلش باشم تا بهتر بشه خودش؟ یا شاید به خاطر حجم تمام کارهای نکرده من هست. یا شاید احساس ناکفایتی از درون؟ که نمیدونم حتی قوی ترین اسیدهای دنیا هم میتونن بشورنش یا نه؟ یا تفاوت و عدم شباهت بین انتظارات و توجهات من؟

 

باید حلش میکنم و میدونم که حل میشه. مثل گذشته نیست که بمونم توش. حلش میکنم. میدونم که حلش میکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

Dog-tired

عجب زندگی عجیبی شده. همین چند وقت پیش بود که رفته بودیم بیرون و چقدر خوش گذشت بهمون. خوشمزه و رمانتیک بود همه چیز. همین دیروز بود که حالم به خاطر یه موضوعی خیلی بد بود. موضوعی که حل نشده و متاسفانه شاه کلیداش دست من نیست. دقیقا همین هست که ناراحتم میکنه که اگر دست خودم بود تاحالا صدتا راه حل مختلف واسش رو امتحان کرده بودم واسش حداقل. 

 

بهم یه دفعه گفت بریم مرکزشهر. رستوران محبوب من رفتیم و کافه محبوب جفتمون که توش کلی حاطره داریم. زندگی بهشت هست وقتی کسی کنارته که مثل آب هست روی آتیش برات. که آرومت کنه وقتی نیاز داری به یه آدم آروم که بهترین هارو برات بخواد و توام بهترین هارو براش بخوای. که بهترین دوستی که حتی توی رویاها هم نمیدیدی باشه. که توی اوج خوشبختی هم بپرسی از خدا که چرا من؟ من که بنده حتی خوبی نبودم پس چطور لایق این همه خوشبختی شدم؟

 

جالبه اگر این یادداشت رو دیروز مینوشتم قطعا پر از حس بد یا حداقل خنثی بودن میبود. ولی امروز مشکلی رو حل کردم که مدت نسبتا زیادی سرش مونده بودم. کلی راه رو امتحان کرده بودم و امروز با کلی ناامیدی پاشدم و دوباره رفتم سراغ مشکل. سعی کردم بدون بایاس بهش نگاه کنم. میدونستم معجزه اتفاق نمیفته ولی شد یعنی شد که بشه و مشکل رو زد و از بیخ و بن یا یه چیز ساده حل کرد. چیزی که فقط نیاز به آرامش من داشت نه به فکر من.

 

دارم فکر میکنم چند درصد از مشکلاتم حل میشه اگر با آرامش بیشتری بهشون نگاه کنم و نه لزوما زمانی که تحت فشار و استرس زیادی از درون هستم. ولی نکته مهم قضیه این هست که نمیتونم و نباید منتظر تولید آرامش بیرونی باشم برای آرامش درونی خودم. باید هربار خودم دست به کار بشم و اون آرامش درونی رو تولید کنم. چرا سخت ترین کارای زندگی همه درونی هستن؟ انگار نقطه اپتیمال همه چیز شروع درونی داره وگرنه واگذار کردن نقطه شروع به عوامل بیرونی همه چیز رو به تاخیر میندازه ولی تصور کردن درون به عنوان شروع این پروسه این انگاره رو بهم میده که انگار انتخاب من و اختیار من تعیین کننده کل سرنوشت من هست. و من عاشق این خط فکری هستم حتی اگر همه چیز به کلی توهم باشه چون من میخوام که تمام توپ ها توی سبد من باشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰