۲ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

wake up call

امروز چقدر خس خوبی داشتم توی خودم و به خودم افتخار میکردم و همش دود شد و رفت هوا. خیلی مسخره هست کاری رو انجام بدی یه کار خیلی خیلی بزرگ رو که لب مرزی رد بشه و فرد مسئول محترم کار جناب عالی رو نفرسته به جای دیگه ای که خیلی معتبر هست و مال هم گروهی تورو بفرسته که اون کار هم نمره خیلی پایین تری آورده. بعدم میبینی سوشیال مدیای لعنتی پر شده از اینکه تبریک میگیم به فلانی. در حالی که من باید از طرف گروه فرستاده میشدم چون امتیاز من حتی بالاتر بوده. لعنتی اون حاصل تلاش دوساله من بوده. چرا وقتی وقت تبریک گفتن و افتخار کسب کردن میشه من ساکت شدم؟ 

چرا حساس نبودم وقتی داشتن کار اون فرد رو میفرستادن؟ توی اون محیط تمام غول ها جمع بودن. لعنتی تمام آدم هایی که وارد اون فیلد شدم که فقط روزی باهاشون حرف بزنن اونجا بودن و من چیکار کردم؟ هیجی نگفتم و گفتم مسئول کوفتی بهتر میدونه و حالا چقدر پشیمون شدم از این انتخابم. تازه حالم بهتر شده بود و حالا دوباره باید خودم رو جمع کنم و جلو برم. لعنت به همه چیز و همه کس... فقط همین..

shattered

یک یاز بدترین حس های دنیا میتونه زمانی باشه که حس میکردی در مسیر درستی قرار داشتی و وقت انرژیت رو گذاشتی برای چیزهایی که فکر میکردی ارزشی دارن ولی یه دفعه یه چیزی مثل پنک میخوره توی سرت. انگار همه چیز بی فایده بوده. تمام اون زمان هدر رفته و تو دیگه نمیتونی کاری کنه که اون برگرده و اون قدری اوضاع کلی خوب هست که امیدوار باشی. 

 

این قضیه میتونه برای آدم ها و روابط شخصی هم صادق باشه. گاهی همه چیز به راحتی و سادگی ممکنه تموم بشه و چیزی هم گیرت نیاد. انگار فقط باید بپذیری که گذشته ها گذشته و این یکی از سخت ترین کارهای دنیا هست. احساسی که دارم مخلوطی از بغض و خفگی هست. من واقعا به خودم افتخار میکنم که از کجا به کجا رسیدم. دانشگاهی که بعضی ها اسمش رو هم نمیتونن تلفظ کنن چه برسه به اینکه اینجا راهشون بدن. ابایی ندارم از اینکه به خودم افتخار کنم ولی گاهی میبینی که این فروتنی تو باعث میشه بقیه که دهن بین هستن فکر کردن که تو کار شاخ یا خاصی نکردی ولی کسی که کار خیلی خیلی ساده تری رو کرده ولی بلد بوده چطوری نشونش بده بیشتر از بقیه تشویق و یا امتیاز میگیره. کل زندگی همینه. به دوستی خوبی میکنی ولی انتظار جبران نداری ولی ته دلت دوست داری ازت قدردانی بشه. دوست داری دیده بشی به چشمش ولی تجربه شخصی من برای زندگی خودم میگه خیلی اوقات این اتفاق نمیفته. شاید تقضیر خودم بود که موفقیت هام رو توی چشم اون فرد نکردم تا اینطوری برام بامبول در نیاره. 

 

+ خیلی راحت گفت که باید تغییر موضوع بدیم بعد از چندین سال وقت گذاشتن من توی اون موضوع. به همین راحتی باید خداحافظی کنم با چیزی که مثل بچه من هست  و برم سر موضوع کاملا جدیدی. قلبم درد میکنه.

 

+هنوز بعد از چندین وقت توی این شهر هیچ دوستی ندارم. هیچ کسی رو نمیشناسم که بتونم بهش تکیه کنم و میدونم که زندگی خیلی سختی پیش روی من خواهد بود. باید برم کلاس رانندگی و اونقدری فراموش کردم این موضوع رو که شده قوزبالاقوز.

 

+ته تونل رو نمیتونم ببینم. سیاهی غالب شده بهش..

موافقین ۰ مخالفین ۰