۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

new commitment

واکنشت چه چیزی میتونه باشه وقتی کسی بهت میگه که با هم دیگه بیش از وقت میگذرونین و بهتر هست و اون ترجیح میده که یکمی کمترش کنین؟ نمیدونم احساس میکنم قلبم تیکه تیکه شده. من کسی نیستم که بتونم با هرکسی احساس صمیمیت و نزدیکی داشته باشم و گشتن و یافتن آدم های خودم خیلی برام طول میکشه و سخت هست. نمیدونم کسی مدل من باشه یا نه ولی نمیدونم چرا همه وزنه خیلی مهمی رو به دوستی اختصاص میدن. چرا نمیشه آدم فقط با خانواده خودش باشه و بس.

سرت شلوغ هست تمام روز و بعد هم وقتی بهم میرسیم بهم فقط میگی که خسته هستی. چه زمانی برای من وقت داری؟ میخوای از توی زندگیت کلا برم بیرون؟ تا جا برای دوستات باز بشه؟ تمام بار این قضیه روی دوش من هست. خسته شدم خیلی خسته شدم.

 

+باید یاد بگیرم که دیگه مزاحم تو نباشم وقتی داری کار میکنی. سعی نکنم غذاهای مورد علاقت رو درست کنم تا فقط کمکت کنم تا در وقتت صرفه جویی بشه. خیلی مسخره هست تمام این کارها وقتی طرف حس میکنه داره خفه میشه از شدت توجه ای که داره بهش میشه. اشکالی نداره. جالبه که من فکر میکردم که ادم مهربونی نیستم ولی متوجه شدم که وقتی کسی از دست مهربونی زیاد من به زعم خودش خسته میشه مفهومش چیه. زندگی هست دیگه. یه موقع هایی تلخ هستی چون دیدی از کدوم جهنم دره ای اومدی و چقدر تنها بودی و خو کردی به این حجم از تنهایی و تنها جنگیدن و تنها به دست آوردن. بعد که بعد از سال ها فکر کردی یه نفری هست که شاید قدرت رو بدونه و دوست خوبی برات باشه دیدی که چقدر اشتباه میکردی. آشکال نداره. تنهایی فقط صد سال اولش سخت هست.

موافقین ۱ مخالفین ۰

disappointed for real

بازم سرم بر شده از کلمات و باید بنویسم. حسی که امروز داشتم منشا قدیمی ای داشت. من رو برد به دوران دبیرستان که تنها کلمه ای میتونم براش به کار ببرم تفاله هست. کسی دوستم نداشت و یه جورایی عادت کرده بودم از اینکه ریجکت بشم از همه. خیلی دوران تلخ و سختی بود. هنوز ترکش هاش توی روحم هست و نمیدونم آیا از بین بره یا نه.

 

امروز وقتی دیدم یه فرد رندوم از کشوری که با کشور مبدا من خیلی فرقی نداره خیلی راحت اومده و خونه اون چند روزی مونده احساس تلخی بیدا کردم. وقتی من این اینجا اومدم حتی کسی نبود که بهم تف بندازه. اگر جایی رو نداشتم برای شب کف خیابون میخوابیدم. همین قدر تنها و بی کس. شب و روز تنها بودم. از یه طرفی مستقل شدن همیشه چیزی بود که میخواستم و مزه استقلال خیلی شیرین به نظرم میومد ولی از طرف دیگه کاملا میدونستم چقدر تنها هستم و حتی اگر جنازم چندین روز توی خونه بمونه باید از روی بوش بقیه رو خبر کنن. تمام زندگی من رفت برای به دست آوردن دست آورد هایی که نسل های قبل از من نتونستن. هم استعدادش رو نداشتن و تلاش رو و هم شانس رو. انگار یه نیروی نامریی ای من رو کشید بالا و لطف رو در حق من تمام کرد یا حداقل اون موقع این طوری فکر میکردم. الان بعد از مدتی اینجا موندن میبینم چطور راهی رو خیلی ها به راحتی طی کردن رو من چقدر سخت و دشوار طی کردم. 

 

دوستی که دختری رو که تحصیلات کاملا معمولی داره آورده و گنجونده توی فایل مهاجرتی خودش در حالی که من خودم رو کشتم تا بتونم تنها فایل کنم و احتمالا اون دختر از من زودتر تکلیفش مشخص بشه. بدون هیچ استعداد و مهارت خاصی فقط به خاطر اینکه فرد دیگه ای ازش خوشش اومد و اون رو برد از کشور خودش به اینجا که بسیار مدرن تر و بهتر هست از هر نظر. دختری که به تنهایی قطعا نمیتونست اینجا بیاد. تنها کاری که من باید میکردم اینکه یکمی عشوه بیام و آرایش بکنم و دختر ساکت تر و خوشگل تری باشم ولی نشد چون نخواستم. چون نتونستم. چون دیدم اون دختر من نیستم. واستادم و جنگیدم و سر سرنوشت رو خم کردم تا به اینجا تا فقط منت کسی سر من نباشه. تا یه جنگجوی تنها و برنده باشم. تا این برد رو مدیون هیچ کسی نباشم. نه والدینی که وقتی میتونستن کاری نکردن. نباید از حق عبور کنم. یکیشون کاری که میتونست رو انجام داد تا حدی ولی اون یکی هرگز نخواست و نتونست هیچ کدوم از خواسته های ساده و عاظفی من رو برآورده کنه چه برسه به مالی. نمیخوام برم وارد جزییات ولی دقیقا همین عدم کمک مالی باعث شد دیرتر به اقامت خودم برسم فقط چون بدر و مادر من از نظر مالی خوب نبودن و نخواستن روی من سرمایه گذاری کنن.

 

قلبم میشکنه وقتی میبینم با چنگ و دندون به حایی رسیدم که بقیه خیلی ساده و با لقب دختر خوشگل بودن به دست آوردن ولی حتی یه نفر روی شونه هام نزد و بهم نگفت تو باعث افتخاری. تو تاریخ ساز بودی لعنتی. کارهایی که تو کردی جاهایی که تو رفتی آدمایی که تو دیدی حتی ۱٪ آرزوهای ماهم نبود ولی الان ۱۰۰٪ واقعیت تو هست. یکی از حقایق تلخ زندگی این هست که فقط خودت هستی و خودت. بابت تمام جاهایی که برسون رسیدی و تمام قله هایی که فتح کردی کسی به تو جایزه نمیده. کسی جتی براش بشیزی ارزش قایل نیست. مثل توی گور میمونه. فقط خودت هستی که روی شونه خودت بزنی و خودت...

موافقین ۰ مخالفین ۰

feel right on track

داشتم کارام رو انجام میدادم که دقیقا یادم افتاد چقدر هزینه تلف doordash کردم. واقعا حرص زیادی هم باید میخوردی که طرف تا دم خونه بیاره و هزینه یدش هم به کنار. اصلا به صرفه نبود و دقیقا زمانی فهمیدم که چقدر از دست دادم از نظر مالی که کاملا متوقفش کردم. یه دفعه میدیدم کلی به حسابم اضافه شده انگار و سیوینگ ام رشد صعودی داشت.

 

یه کار دیگه ای که کردم یه شغل دیگه برداشتم. به عنوان تی ای کارکردن این گزینه رو بهم داد که هم هزینه شهریه رو بدم و هم بازم بتونم سیوینگ جمع بکنم. واقعا این دوکار یکی از عاقلانه ترین کارها بوده برام. 

 

#self_reflection

موافقین ۰ مخالفین ۰

dodged a bullet

خیلی خوش شانس و خوشبخت هستم. چندماهی هست که یکی از دوست های غیرایرانیم رو ندیدم و راستش زندگی نمیتونست بهتر از این باشه. این دختر سوال های شخصی و کاری زیاد میبرسه و هردفعه هم دوست داره ته همه چیز رو در بیاره. چند سالی هست با هم دوست هستیم ولی حس میکنم این رابطه من رو راضی نمیکنه. کلی چیز ازش یاد گرفتم و اونم همیشه میگه از تحلیل های من خوشش میاد ولی این موضوع راجب زندگی شخصی سوال کردن یکمی اذیتم میکنه. با این مدل آدم ها هم که اصلا نمیشه حرفی زد. چی بهش بگم؟ که چون همش سوال میکنی فلانی چی شد بیساری چی شد دیگه باهات بیرون نمیرم؟ از اینکه به رنگ لاک من گیر میدی؟ نمیدونم از یه سنی به بعد دوست نداری خودت رو توضیح بدی به کسی. سرت توی کار خودت باشه دیگه عزیز. بذار ماهم زندگیمون رو بکنیم. 

 

حالا این دوست گفت بریم هایک. انقدری هم ماشالا خودخواه هست که قشنگ گفت بیا خونه ما از اونجا باهم بریم درحالی که تریلی که انتخاب کرده بود حداقل نیم ساعت بیشتر به خونه من نزدیک تره و من و اون اگر همدیگه رو سر تریل میدیدیم مشکلی نبود ولی انتظار داشت من کلی سوار اتوبوس بمونم فقط چون که باید باهم بریم تا احتمالا بتونه بازم بیشتر سوال کنه.

 

گذشته از اون من بهش گفتم چه مسیری مدنظرم هست و اونم گفت. هی یه چیزی اون رد میکرد یه چیزی رو من. فرض کن تریلی رو انتخاب کرده که کلا ۱ ساعت هم نمیشه اون وقت ما باید ۱.۵ ساعت توی اتوبوس باشیم. خب چه کاریه آخه؟ آخرش هم کنسل کردم. خسته کننده شده بود دیگه نه گفتنمون بهم. 

 

دوشنبه هم خیلی افسرده بودم و خواستم باهاش قرار بذارم یه چیزی بخوریم که گفت برنامه داره. منم وقتی دوشنبه اومد واقعا خوشحال شدم که گفت نه. خودم رفتم تنهایی ورزش و چقدر هم کیف داد که کسی مزاحمت نیست. در بند کسی نیستی یا نیازی نیست منتظر کسی بمونی. اونم آدمی که خودش خیلی مواقع دیر اومده و یه عذرخواهی ساده هم نکرده. 

 

من خیلی چیزها از این دوستم یاد گرفتم ولی هرکسی فرکانس خودش رو داره. یه سری آدم هارو اگر بیش از حد ببینی ازشون سریع زده میشی. باید بذاری زمان بگذره تا بتونی تحملشون کنی و احتمالا اوناهم تورو تحمل کنن.  خوشحالم که آدم هایی کنارم هستن که هم میتونن تحملم کنن و هم من میتونم تحملشون کنم. و هم کسایی که عاشقانه دوستشون دارم و دلم حتی لحظه لحظه براشون تنگ میشه حتی اگر کنارم باشن و اینم متقابل هست ولی اینجا در موردشون چیزی نوشته نمیشه بنابه دلایلی :)

 

+ تا حالا شده یه کار خیلی خیلی سخت و بزرگی رو به روت باشه و شروع نکرده به خودت بگی نه نمیشه؟ اونقدری نمیشه که حتی نمیخوام شروعش کنم؟ میترسی ولی باید بدونی که زندگی تماما روبه رو شدن با همین ترس ها هست. همون قدم های کوچولویی که برمیداری. همون هدفی که مرورش میکنی. همش همین هست.

 

+بیا دیگه کارت عزیز. خسته شدم :(

موافقین ۰ مخالفین ۰

frozen mind

برام جالبه آدم هایی که نمیتونن تصمیم بگیرن و نمیدونن چی میخوان. این برام قابل قبول هست که طرف شاید نخواد چیزی رو با من در میون بذاره ولی بعضی از عمل ها قابل توجیه با کاری که کرده نیست. مثلا کسی که تایب خاصی داره برای دیت کردن ولی میخواد وانمود کنه که نداره. من شاید نخوام جزییات رو با بقیه در میون بذارم ولی دیگه در درون خودم باید بدونم که خودم چی میخوام. برنامه من چی هست حتی اگر نخوام بقیه بدونن. 

 

کسی که کلا حتی خودش هم نمیدونه مثل تخته چوبی روی اقیانوس هست. هرجا باشه میره. گاهی اوقات فان هست ولی خیلی از مواقع خظرناک هست هیچ عقیده ای نداشتن یا عمل کردن به اینکه هرچه بیش آید خوش آید. چون در این صورت منتظر میمونی ببینی دیگران چی میگن. کمتر احتمال بحث کردن داری چون دانشت کمتر خواهد بود. جهت و عقیده باعث میشه فکر کنی و سوال ببرسی و شک کنی شاید راه بهتری هست و من نمیدونم.. شاید میشه این کار رو طور دیگه ای انجام داد و من نمیدونم.. ولی اگر عقیده ای نباشه ممکنه دنباله رو کسی باشی که عقاید خطرناک یا در بهترین حالت ناسالمی داره. در زمین بقیه بازی کردن هزینه خودش رو داره توی زندگی.

 

+یه چیزی هست به اسم implode که دقیقا مخالف explode هست. دومی یکی یه فشار درونی ای که باعث انفجاری میشه به سمت بیرون. دومی یه جورایی میشه درخورد شکستن دقیقا برعکس قبلی. حالا چرا این هارو گفتم؟ زیردریایی Titan که برای دیدن خرابه های تایتانیک رفته بوده زیر آب هنوز ازش خبری نیست. باور کردن اینکه کیلومترها بری زیر آب جایی که به تاریکی فضا هست چون نور خورشید حتی نمیتونه نفوذ کنه تا اون عمق یه تجربه ریسکی و عجیب هست. مثل اینکه این زیردریایی قبل رسیدن به کف اقیانوس ارتباطش با سطح دریا قطع میشه و تا الان کسی نتونسته ردی ازشون بیدا کنه.

 

در اون نقطه تا چشم کار میکنه تاریکی هست. خالی و ساکت. فشار آب روی هرجسمی اونجا به حدی هست که انگار در هر میلیمتر بدنت یه ماشین گذاشته باشن. جایی که حتی که فشار کوچیک باید خفگی نمیشه بلکه سریعا در کسری از ثانیه باعث implosion میشه. طوری که از تیکه های بدنت ختی ممکنه چیزی نمونه.

موافقین ۰ مخالفین ۰