۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

۳ self reflection

اسم این نوشته ها رو باید به جای تایتل self-regulation بذارم. چون خیلی کمکم میکنه که بتونم ذهنم رو آروم تر کنم و روز بهتری داشته باشم و افکاری که توی سرم غوطه میخورن رو از آسمون به زمین بکشونم.

کوشیار توی ویدیوهاش به یه نکته خیلی خوبی اشاره گذری کرد. اینکه obssesed نباشیم. اون در مورد کار و صنعت میگفت ولی من دقیقا دارم میبینم که گاهی من این اشتباه رو در مورد یه رابطه دوستانه مرتکب شدم. من با افراد خیلی کمی مرتب در ارتباط هستم و سعی میکنم مدیریت شده باشه ولی اگر طرف مقابل پرطرفدار و اجتماعی باشه یا به هردلیلی نخواد که رابطه ادامه دار بشه من دیگه نمیتونم کاری کنم و باید دندون لق رو بکنم. چون نه نیاز های من ( که مثلا ماهی یک بار یا هردوماه یک بار یه قهوه خوردن با طرف هست) برآورده نمیشه و نه احتمالا میتونم دوست خوبی براش باشم چون ناراحت میشم وقتی میبینم توی مدت خیلی طولانی ای هرباری که به طرف پیشنهاد دادم طرف رد کرده. ناراحت میشم وقتی میبینم طرف فقط برای پرکردن وقت خالی خودش با من قرار میذاره همیشه. همیشه وقتی دنبال جاهای جالبی نبوده هیچ وقت موضوع جالبی رو مطرح نمیکنه و این من هستم که انگار همیشه باید انرژی بذارم برای هرچیزی تو این رابطه. در حالی که به ندرت پا پیش گذاشته نه توی قرار گذاشتن نه توی گفتگویی که داشتیم. دیگه خسته کننده شده همه چیز و منم فکر میکنم که لیاقت دوست خیلی بهتر رو دارم. این چند مدتی که گذشت و چندتا ایونتی رو که تنها رفتم دیدم که منم توانایی دوست پیدا کردن و دوباره شروع کردن رو دارم اینطوری نیست که آسمون تپیده باشه و من به حرمت گذشته خوب باید حال تلخ روتحمل کنم. حق با کوشیار هست. آدم نباید obsessed باشه. نه توی زندگی شخصی نه توی کار و نه توی هیچ جای دیگه ای.. 

 

+خدایا شکرت. به اون closure ای که میخواستم رسیدم بالاخره. حس خوبی داره یه بار اضافه رو زمین گذاشتن.

موافقین ۰ مخالفین ۰

self-reflection 2

این چند روز اتفاقات زیادی افتاده. داشتم به استت ضربان قلبم نگاه میکردم و دیدم به ظرز عجیبی استرس خیلی بالایی بهم در زمان خاصی وارد شده بوده. رفتم ببینم دقیقا چه زمان و ساعتی این استرس اتفاق افتاده که متوجه شدم. رفته بودیم قایق سواری با دوستان. هرکسی یا یاری داشت یا باید تنهایی پدال میزد. یه زمانی بود که بچه ها مرتب بهم آب میپاشیدن و منم برای خودم اون گوشه راحت نشسته بودم و چیپس میزدم بر بدن. یه دفعه یه حس خیلی عمیق تنهایی رو حس کردم. یه حس با جمع بودن ولی تنها بودن به صورت هم زمان. حس عجیبی بود. این حس باهام ادامه پیدا کرد وقتی همون مسیری که پدال زدیم رو باید برمیگشتیم. همه باهم بودن و من تک و تنها افتاده بودم. هیچ کسی برنمیگشت تا سراغی ازم بگیره. همه سریع میرفتن و منم سعی میکردم تا جای ممکن سریع پدال بزنم تا راه برگشت رو گم نکنم ولی یه خستگی عجیبی بعد از دو ساعت پدال زدن و روی آب بودن داشتم. حتی روحم در درونم به مرز گریه داشت میرسید. هرچی پدال میزدم خیلی جلو نمیرفتم و خستگی هم داشت اذیتم میکرد. کسی حواسش بهم نبود و خودم بودم و خودم. تنها توی جمع. حواسم نبود که تمام این مدت چه استرس شدیدی داشتم و همه این ها دقیقا دلیل ضربان تند و استرس شدیدم بود. ترکیب یه حس عمیق تنهایی و معلق بودن ( روی آب و از نظر درونی) که آیا میرسم به انتها اصلا یا نه. هوا داشت تاریک میشد و تنهایی توی تاریکی هوا روی یه قایق روی اقیانوس معلق بودن چیزی نبود که من بخوام..

 

وقتی رسیدم به ساحل یه حس رضایتمندی عجیبی داشتم. انگار از جنگ وارد صلح شده باشم. صلحی که قبل از قایق سواری خیلی کمتر قدرش رو میدونستم. کل روز رو مشتاق بودم تا معلق رو آب باشم و وقتی روی آب بودم دلم برای ساحل خیلی تنگ شده بود. حس میکنم یه ترنزیشن همیشه نیاز هست. که قدر چیزهایی که داری توی زندگیت رو بدونی. خیلی چیز چون همیشه هستن برات شاید کمرنگ بشن and you happen to take them for granted 

ولی وقتی اون ترنزیشن انجام بشه مثل همین سوار قایق شدن و از ساحل(امن) دور شدن باعث میشه متوجه بشی چه چیزی رو از دست دادی (حتی موقتی). این قضیه در مورد آدم ها زندگی هم صدق میکنه. بعضی از آدم ها آدم امن زندگی هستن. شاید هیجان زیادی باهاشون نباشه و روزمرگی شیرینی داشته باشی باهاشون ولی وقتی بعد از مدت ها دوستات رو میبینی دلت برای همون یه نفر فقط تنگ میشه با شدت هرچه تمام تر. نه به این خاطر که خسته شدی. بلکه بهت یادآوری میشه که چقدر اون فرد برات حضور و وجودش عزیز بوده و هست که هیچ دوستی جاش رو واست پر کنه. 

 

یه takeaway دیگه این بود که حقیقتا حضور و وجود کسی اهمیتی نداره من جمله خود من. امروز هستم و فردا شاید نباشم و این زندگی برای بقیه آدم ها همچنان ساری و جاری خواهد بود. چون بعد از قایق سواری من و چند نفر دیگه ای راهمون رو جدا کردیم و رفتیم ولی بقیه عکس گرفتن و این شد که بنده توی این عکسی هم نیستم. انگار نرفته باشم کلا و هیچ اتفاقی هم نیفتاده بوده. مهم نیست. زندگی هم ادامه داره برای همه. ولی این هم یه یادآوری بود که گاهی باید دل نبستن رو تمرین کنم. من از هیچ کسی هندل سوشال مدیا یا شماره نخواستم ولی بعضیا از من چرا. خوبه که آدم توی جمعی وارد میشه دوتا دوست داشته باشه تا احساس تنهایی نکنه توی ایونت های بعدی. همین..  

موافقین ۰ مخالفین ۰

self-reflection 1

این سری پست ها در وهله اول برای خودم ... در وهله دوم برای خودم و در آخر برای خودم نوشته میشن. قطعا هرکسی میتونه هرنظری داشته باشه ولی هدف اصلی اینه افکار خودم رو پیش خودم تحلیل کنم و روحم رو جلایی بدم هرچند کم.

 

+این روزها حس میکنم مغزم مثل یه مایع اضافی توی سرم هست که به مغزم فشار زیادی وارد میکنه و هرچند وقت یک بار باید تخلیش کنم تا فشارش باعث نشه جمجمه بترکه. این هست که تصمیم گرفتم حرفام رو حداقل برای خودم بنویسم تا شاید اون بار ذهنی و درونی کمتر بشه و جا برای افکار مهم تر و موثرتری باز کنم.

 

++ میخواستم که برای آخرین بار بیرون بریم ولی فکر کنم این چند وقت فرصت کافی ای بود که پیام بدی همین طوری که خودت گفته بودی که خودت میگی که کی بریم باهم بیرون. این تاخیر خیلی جالب نبود و باعث شده که این پیام رو بنویسم. من فکر میکنم حدودا (مدت زمان) زمان کافی ای باشه برای سراغی از یه دوست گرفتن. مگر اینکه این دوستی دو طرفه نبوده باشه که هرچقدر بیشتر میگذره حس میکنم کیس ما هم کاملا یه طرفه بوده. اگر به هیستوری پیام هامون حتی دقت کنی توی تمام پیام های اخیر این من بوده که شروع کننده بودم و تو حتی یه پیام یا یه تلفن هم نزدی. همه ما زندگی خیلی شلوغی داریم و منم استثنا نیستم ولی با این وجود سعی کردم برای این دوستی وقت کافی بذارم و انرژی و حس متقابل نمیگیرم و نگرفتم. و نتیجه شده این پیامی که دارم میفرستم.

 

حدودا (مدت زمان) پیش من رو دعوت کردی خونتون و دستت هم درد نکنه. چند وقت بعدش منم خونه خودم رو قشنگ شستم و سابیدم طوری که هیچ وقت اون کارو نکرده بودم و دعوتت کردم. خیلی خیلی توی ذوفم خورد که رد کردی. خب طبیعتا موقع شلوغ سال بود و میدونستم که خانواده هم هستن ولی ناراحتی من از این بود که حتی ری اسکجول هم نکردی و دیگه کلا ازت خبری نشد. و لین به شدت من رو ناراحت کرد. توی همین چند ماه اخیر چندین بار پیام فرستادم برای دیدن مجدد ولی خبری ازت نشد و مشخصا مشتاق نبودی. من دوستام رو به سختی و بعد از مدت ها انتخاب میکنم و ای کاش که میفهمیدی .. 

 

هرباری که پیام میدادم کلی اتفاق افتاده بود یا چیزی یاد گرفته بودم و یا ذوق داشتم که بهت خبری بدم ولی هیچ وقتی هیچ تلاشی که پیامی بدی یا بعدا تایم ست کنی برای دیدن من. این سال گذشته درس خوبی گرفتم و زمان خوبی برام بوده تا چشمام رو بهتر باز کنم. 

 

خیلی حرفای دیگه راجب گذشته دارم که بزنم ولی فکر نمیکنم دیگه گفتنشون فایده ای داشته باشه چون گفتگو وقتی فایده داره که امیدی داشته باشه برای یه رابطه یا برای طرف مقابلت رابطه کوچیک ترین اهمیتی داشته باشه که فکر نمیکنم ؛دیگه؛ در مورد من و تو صدق کنه. نگران خودم نیستم من راهم رو پیدا میکنم مثل همیشه. ولی برای تو ناراحتم که دوست خیلی خوبی رو از دست دادی. برای همیشه.. 

 برو به سلامت :)

 

 

+مرسی از پادکست های The mindset Mentor with Rob Dial که انگیزه ای شد واسم که فکرم و جرات رو جمع کنم.

 

+آخیش حس میکنم اون مایع فعلا خالی شده. ولی سعی میکنم هرروز با خودم حرف بزنم. این شکلی زندگی خیلی بهتره وقتی سرت روی شونه های خودت باشه.