مینویسم که سبک بشم. یه کوچولو دلخورم از دست خودم. دقیقا مشکل خودم رو میدونم از ریشه ولی نمیدونم چرا کاری براش نمیکنم. حتی دقیقا میدونم باید چیکار کنم. وقتی نزدیک ددلاین هام میشه با عجله سعی میکنم کارم رو شدیدا سریع تموم کنم ولی در بقیه مواقع شدیدا پشت گوش میدازم و بی خیال هستم. بعد که میبینم چقدر زمان از دست دادم و کاری که باید انجام میدادم خیلی پیچیده بوده طوری که باید تمام مدت کار میکردم خودم رو لعنت میکنم و منتظر معجزه میمونم. مثل اون کافرهایی که کشتی هاشون در حال غرق شدن هست و فقط در همون زمان یاد خدا میفتن و التماس میکنن که زنده بمونن.
حالا که اون معجزه اتفاق افتاده و برای اولین بار کاری رو که نسل های قبلم نتونستن یا نخواستن رو انجام دادم بازم احساس پوچی میکنم. احساس میکنم که شاید لایق شانس دوباره نبودم و مدام از خدا میپرسم که چرا انقدر مهربونی و بهم لطف داری؟ این اعتماد به نفس پایین از جایی نشات میگیره که تلاش نمیکنم و سعی میکنم تا جایی که میشه از چیزهایی که باید یاد بگیرم یا کارهایی که باید شروع کنم دوری کنم و وقت تلف چیزهایی کنم که نباید. و بعدم اینکه از گذشته به عنوان یه نکته برای اثبات خودم استفاده میکنم. اگر موفقیتی بود پس من خوبم و باید اعتماد به نفس داشته باشم و در غیر این صورت نه.
تنها راه شکستن این سیکل معیوب اول اینکه تغییر صدای درون در مواقع اشتباه کردن هست. نباید خیلی به خودم سخت بگیرم. باید به خودم به خاطر موفقیت هام افتخار کنم. پیپری که اکسپت شده جای خوبی هست و نباید بذارم نظر بقیه روی من تاثیر منفی خودش رو بذاره. اعتماد به نفس قدم به ساخته میشه. با خودم تصمیم میگیرم شاید میتینگ بعدی بهتر عمل کنم. بهتر از اونی که هستم.
چون اعتماد به نفس حتی روی لحن صحبت کردن هم تاثیر میذاره. دوست داری آروم حرف بزنی که کسی نشنوه یا کمتر تلاش میکنی که لغات و گرامر پیچیده تری رو که میدونی رو به کار ببری.
راه حل اول این هست که بپذیرم که هیچ راه میانبری نیست به جز نشستن و متمرکز شدن و کار رو انجام دادن. اینکه با اولین سختی در جا نزنم و خودم نبازم. به خودم اعتماد داشته باشم و بدونم این من بودم که تمام مراحل رو انجام دادم. و بدونم که شد. به قول یه دوست عزیزی این نتیجه باید بیشتر باعث بشه که به خودم اطمینان و اعتماد داشته باشم. بدونم که اگر زهر خودم هستم پادزهر هم خودم هستم و تمام.
چیزهای عجیبی حالم رو خوب میکنه. سکوت شب. صدای بارون. صدا و دیدن و لمس کردن بره های کوچولو. بعضی از گربه ها.
میدونم که باید خداروخیلی شکر کنم و نگاهم رو به جلو باشه به جای سرزنش خودم. این عالیه که تونستم دووم بیارم چون با توجه به رنک اینجا حتی دووم آوردن و معمولی بودن هم کار هرکسی نیستو یعنی کار خیلی ها نیست. اونایی هم که تونستن آدم هایی تلخی هستن که دوست دارن کلا زهرشون رو بریزن. بعضی از آدم ها وقتی خودشون چیزی نمیشن یا به چیزی که میخوان نمیرسن دوست دارن بقیه رو هم پایین بکشن با خودشون. به این آدم ها نباید توجه کرد. آدم های زخم خورده و از درون حقیری هستن. بعضی از آدم ها کاملا برعکس انرژی مثبت هستن. به بهترین نحو ممکن به چیزها نگاه میکنن. به شدت روحیه بخش و سرزنده هستن. از خوش شانسی من یکی از اینهارو کنار خودم دارم. خدایا امیدوارم لیاقت داشتنش رو بیشتر داشته باشم.