۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

Silver linings

یکی از کلاس هام این ترم به شدت از خونه دوره. اتوبوسی هم نداره و باید با پای پیاده بری. یعنی قشنگ اندازه گرفتم و و چندین کیلومتری میشد ( زیر ۵ بود البته) حالا به جای دیدن وجه منفیش با خودم میگم چه بهتر باعث میشه بیشتر پیاده روی کنم و چلنج یکی از اپ های اسپرتم رو انجام بدم. کلاس بزرگ هست و منم یکمی خسته. به حای اینکه بگم چقدر خسته کننده با خودم تمرین میکنم و میگم باید تمرکز کردن رو تمرین کنم. برای این مدت. میدونم که نتیجه خوبی میده.

 

برنامه هام کلی شلوغ شده ولی به جاش با خودم میگم چه بهتر. فرصتی رو بهم میده که برنامه ریزی و منظم بودن رو تمرین کنم و وقت کمتر تلف کنم.

 

با این دیدگاه جدید هرروز کلی کار کوچیک انجام دادم و کلی حس مثبت و خوب به خودم پیدا کردم. امیدوارم بتونم ادامه دارش کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

Scavenger Lavender

باحال بود امروز و کلی خسته شدم از نظر فیزیکی که عالیه. بچه های دانشگاه یه بازی طراحی کرده بودن گروه گروه شدیم و شروع کردیم به یه بازی فکری حرکتی کردن و باید کل محوطه دانشگاه رو دنبال سرنخ میگشتیم برای حل پازل هایی که بهمون داده شده بود. کلی سوراخ سمبه های این دانشگاه رو یاد گرفتم با این بازی ها. نکته جالبی که امسال بود این بود که فقط تیم ما توشون چندتا دختر بود. بقیه یا دختری نداشتن و یا فقط یه نفر بود. ما آخرین گروهی بودیم که حرکت کردیم از محلی که همه یارگیری کردیم به سمت کل محوطه برای حل پازل ها و جالبه سریع ترین گروهی هم بودیم که برگشتیم دوباره به محل یارگیری تا داور رو ببینیم و بهمون بگه امتیازمون چند شده و حزو کم جمعیت تیم ها بودیم و باز هم با این حال برنده شدیم :)) شاید جایزه خیلی ارزش مادی نداشته باشه ولی برای منی که سال های زیادی آرزوی بودن توی سیستمی رو داشتم از این مدل بازی های باحال و سرگرم کننده لذت بی نظیری رو بهم هدیه داد.

 

پلاس اینکه یه گوشه از محوطه بازی پله های خیلی طولانی میخوره و میره پایین و بالارفتن دوباره از اون پله ها موقع برگشت بدون حتی یه توقف آرزوی همیشگی من بود چون نفس کم میاوردم و میدونستم چقدر آمادگی بدنی میخواد و امروز بدون ذره ای مردن و در کمترین زمان ممکن رسیدم بالا. حس یه لذت وصف ناپذیری بهم دست داده بود. انگار که یه قله رو فتح کرده باشم چون این سطح از آمادگی جسمانی برای یه هدف بزرگ بود و نمیدونستم چطور باید بهش برسم و بعد از مدت ها ورزش سنگین کردن هم کاردیو و هم هت تونسته بودم هم رده کسایی باشم و پابه پا کسایی بیام که از بچگی هایک های سنگینی رو رفتن و به این سبک زندگی عادت داشتن. 

 

همچنان روا نیست یادی نکنم از گم شدن بنده توی کتابخونه عظیم این دانشگاه چون برای حل یکی از پازل ها باید یه کتاب رو میگرفتیم از کتابخونه. اینجا کتابدار مستقیما بهت کتاب رو نمیده و باید خودت بری زیرزمین و توی گنجینه عطیم کتاب ها گم بشی بلکه اون کتاب پیدا بشه که خب اینجا هم خداروشکر تنهایی موفق شدم.

 

کلا نمیدونم چه لذت عجیبی در به دست آوردن و انجام دادن کارها و فتح های این تپه ها توی ذهن من. انگار داری زنده هستی و زندگی داری میکنی..

موافقین ۰ مخالفین ۰

Couldn't be better than that

جالبه که وقتی حال خوبی ندارم یا ذهنم هی در حال تحلیل هست نوشته هام بیشتر دیده میشن ولی زمان شادی های عمیق که به همون اندازه بخش خیلی مهمی رو برام تشکیل میدن خیلی کسی توجهی نداره. شاید این یکی از دلایلی باشه که حتی توی زندگی واقعی هم کمتر غم و شادی خودم رو نشون میدم مگر با احتمال خیلی بالایی بدونم که اون حرف پشیزی اهمیت میده به حرفام. به ناراحتی یا به غم یا به تحلیل هام..

 

+چقدر زندگی خوب بود و هست. رفتیم با دوستم دوچرخه سواری و مسیر دوست داشتنی و سرسبزی رو دوچرخه سواری کردیم. وسط راه بارون اومد و واستادیم تماشای یکی از مهم ترین ورزش هایی ملی دوستم. خیلی با کنجکاوی و اشتیاق نگاه میکرد که خیلی بامزه بود. شانس آوردیم زیر یه درخت بزرگ و باحال واستاده بودیم و وقتی بارون اومد خیس نشدیم چندان. بعدم دوباره به حرکتمون ادامه دادیم و کل مسیر که یه سمتش دریا بود و سمت دیگه کوه رو رفتیم. خیلی دلچسب هست وقتی همنشین مهربون و خوش خلقی داری که صبور و کیوت هم هست. 

 

+خوب دیگه بسه بلبل زبونی :) بریم سراغ کارهام :)

موافقین ۰ مخالفین ۰

Yuza with matcha

داشتم فکر میکردم من معمولا در حالت دوست دارم اینجا بنویسم یا خیلی خوشحالم و میخوام ثبتشون کنم این خوشی های کوچولوی زندگیم رو یا خیلی دارک و غمگین شدم و میخوام مثلا خودم رو خالی کنم. مثل کسی که باید حتما بره دست به آب وگرنه از درون منفجر میشه. ولی شاید دلیل جفتش این باشه که نه غم بایدار هست و نه خوشی. شاید چون بیشتر روزهای زندگی من اندکی متمایل به خوشی هست یا برعکس.

 

چقدر آخر هفته خوبی بود اینی که گذشت و تنبلی کردم و ننوشتم. انگار آدم توی بهشت باشه که با یه دوست خوب که لحظه لحظه بهت آرامش رو تزریق میکنه بری بیک نیک. یه سری مخلفات خریده بودم مثل آجیل بسته اینا و دوغ که فرهنگ رو هم صادر کرده باشیم این وسط. کباب هم گرفتیم و خیلی عالی زیر یه درخت فقط یه زیرانداز گذاشتیم و نزدیک آب نشستیم. اقیانوس قشنگ با نسیم خنک و آفتابی که گرمای مطبوعی میزنه به صورتت و آدمی که مهربون و قدردان هست و غر نمیزنه و برعکس آرامش باهاش میاد و مثل یه رفیق دست تو دست هم هستن.

 

براش کلوچه هم خریدم. چشماش قشنگ برق میزد. خیلی دوست داره اون مدل از کلوچه هارو. بعد از تموم شدن غذا سوربرایز رو بهش نشون دادم و خداروشکر خیلی دوست داشت. همیشه کادوهای من رو بهترین شکل ممکن نگه میداره این دوست خوب و این لذت کادو دادن بهش رو دوچندان میکنه.

 

خوب که فکر میکنم میبینم چندین سال هست این دوستم هست و چقدر کمکم کرده توی زندگی و چقدر شکرگزار وجودش هستم. چند وقت بیش هم همین طوری یهویی گفت بریم فلان کافی شاب. رفتیم و یه آیسد درینک خیلی خوب و جدید برام گرفت که واقعا دوستش داشتم. مرسی خدا که تاس رو خودت برام میندازی چون خیلی خوب میدونم که اگر فقط به بازی من بود این همه جفت شیش نمیاوردم... 

موافقین ۰ مخالفین ۰