داشتم فکر میکردم من معمولا در حالت دوست دارم اینجا بنویسم یا خیلی خوشحالم و میخوام ثبتشون کنم این خوشی های کوچولوی زندگیم رو یا خیلی دارک و غمگین شدم و میخوام مثلا خودم رو خالی کنم. مثل کسی که باید حتما بره دست به آب وگرنه از درون منفجر میشه. ولی شاید دلیل جفتش این باشه که نه غم بایدار هست و نه خوشی. شاید چون بیشتر روزهای زندگی من اندکی متمایل به خوشی هست یا برعکس.
چقدر آخر هفته خوبی بود اینی که گذشت و تنبلی کردم و ننوشتم. انگار آدم توی بهشت باشه که با یه دوست خوب که لحظه لحظه بهت آرامش رو تزریق میکنه بری بیک نیک. یه سری مخلفات خریده بودم مثل آجیل بسته اینا و دوغ که فرهنگ رو هم صادر کرده باشیم این وسط. کباب هم گرفتیم و خیلی عالی زیر یه درخت فقط یه زیرانداز گذاشتیم و نزدیک آب نشستیم. اقیانوس قشنگ با نسیم خنک و آفتابی که گرمای مطبوعی میزنه به صورتت و آدمی که مهربون و قدردان هست و غر نمیزنه و برعکس آرامش باهاش میاد و مثل یه رفیق دست تو دست هم هستن.
براش کلوچه هم خریدم. چشماش قشنگ برق میزد. خیلی دوست داره اون مدل از کلوچه هارو. بعد از تموم شدن غذا سوربرایز رو بهش نشون دادم و خداروشکر خیلی دوست داشت. همیشه کادوهای من رو بهترین شکل ممکن نگه میداره این دوست خوب و این لذت کادو دادن بهش رو دوچندان میکنه.
خوب که فکر میکنم میبینم چندین سال هست این دوستم هست و چقدر کمکم کرده توی زندگی و چقدر شکرگزار وجودش هستم. چند وقت بیش هم همین طوری یهویی گفت بریم فلان کافی شاب. رفتیم و یه آیسد درینک خیلی خوب و جدید برام گرفت که واقعا دوستش داشتم. مرسی خدا که تاس رو خودت برام میندازی چون خیلی خوب میدونم که اگر فقط به بازی من بود این همه جفت شیش نمیاوردم...