اتفاقی که امروز افتاد یه تلنگر خیلی بزرگ بود برام. مینویسم که یاد بمونه. حتی اگر از دست داده باشم روزهایی رو باید بتونم نگاهم رو معطوف حال و آینده بکنم و این آسون نخواهد بود. در واقع هیچ چیز خوبی آسون نبوده و نخواهد بود.
اتفاقی که امروز افتاد یه تلنگر خیلی بزرگ بود برام. مینویسم که یاد بمونه. حتی اگر از دست داده باشم روزهایی رو باید بتونم نگاهم رو معطوف حال و آینده بکنم و این آسون نخواهد بود. در واقع هیچ چیز خوبی آسون نبوده و نخواهد بود.
عجب روز خوب و قشنگی بود امروز. ممنون از همه دوستان و دوست ویژه من. کاری رو برای اولین بار با حضور و وجود اون همه این آدم توی این کشور انجام دادم اونم با تمرینات محدود که بابتش به خودم خیلی افتخار میکنم. مقدار زیادی کیلومتر رو که هرگز در عمرم هم نتونسته بودم بدوم یک جا دویدم و یه رکورد خوبی نسبت به خودم برای اولین بار به جا گذاشتم. خوشحالم و به خودم افتخار میکنم. با تشکر از اپل واچ عزیز که مارو همراهی کرد از اول تا آخر و چقدر اون آخرها کمکم کرد.
گاهی انگار کارها خیلی سخت تر از اون چیزی که میشه به نظر میان ولی شدنی هستن. سخت ترین و غیرممکن ترین گره ها هم باز میشن اگر تمرکز روشون داشته باشیم. من فقط با چهارروز تمرین کردم چنان کاری رو انجام دادم که هرگز فکر نمیکردم بتونم توی زندگی خودم انجام بدم و شد و چقدر خوشحالم که شد. به خودم اثبات کردم که چقدر برای خودم اهدافم و بدن خودم ارزش قایلم و به اعتماد به نفسم هزار امتیاز اضافه شد.
+خدایا شکرت برای نعمت پا و دست و اینکه مرسی کلا برای همه چیز حتی که برای چیزهایی که من بهت مدیونم ولی الان توی ذهنم نیستن که بگمشون :)
That I you're struggling like a fish trying to complete a marathon, it is not because you're lacking something. Even shark is out of breath. the only think that you need to do is evolving. it can be tough. took fish millions of years of evolution to get there but they did finally. maybe for human being they would be a mental shorcut(pun intended). nobody knows but the hardest part of everything is life is getting over yourself.
your ego and your temptations.To other people it might seem like that I'm rambling, but it's just a common practice to sort my mind untile I find the right platform to get things off my chest.
خیلی اتفاقات افتادن نمونش همون چیزی که خیلی منتظرش بودم و خیلی هم طولانی شده بود انگار.
جالب هست وقتی انگار باید یه کاری رو انجام بدی هیچ تمرکزی نداری. بایستی چیزی رو نشون بدم به استادم ولی خیلی تنبلیم میگیره ولی مشکل دیگه هم این هست تی ای درس جدید شدم که باید متوجه بشم چی به چی هست قضیه ها و اونم ممکنه وقت بگیره. ددلاینی رو هم که استادم داده حتما باید میت بکنم و چاره دیگه ای نیست. اگر بخوام کاملا صادق باشم خودم هم از دست خودم خسته شدم یکمی. از دست تنبلی هام و پشت گوش انداختن هام.
+بایستی به خودم بیام و ۱۰۰ برابر تلاشم رو بیشتر کنم. مقاوم باید باشم. جالبه وقتی اتفاقاتی که منتظرش بودی میفتن حسی دیگه بهشون نداری. یعنی مثلا خوشحال نیستی یه خس خنثی خاصی داری ولی وقتی اتفاقی نیفته ناراحت میشی و دوست داری خودت رو سرزنش کنی. باید این سیکل معیوب رو بشکنم. بپذیرم که همه در درون خودشون فشار دارن. فقط یاد گرفتن چطور باهاش کنار بیان.
هوا هم کم کم داره سرد میشه .. خیلی سرد.. یه دورهمی دوستانه هم این آخر هفته که البته هیچ کسی رو نمیشناسم و اصلا حتی ممکنه همسن من هم نباشن. نمیدونم ولی باید خودم رو عادت بدم به فعالیت بدنی مداوم و سالم که استرسم هم کمتر بشه. وگرنه خونه بودن و یک جا نشستن اصلا به من کمکی نمیکنه.
+ نگران نباش لطفا. من کاری میکنم که همه چیز درست بشه فقط متمرکز باش و از کار فرار نکن. ایده ها خودشون سمت تو میان اگر صبور باشی فقط..
اینجا مینویسم که یادم بمونه. گاهی اوقات آدم براش کاری سخت هست از دل دلش. ولی در جامعه ای زندگی میکنه که اون انتظار از فرد وجود داره که اون کار رو به سادگی انجام بده. وحقیقتا این فشار خیلی زیادی رو وارد میکنه روی آدم. اگر من ۰ باشم و از من ۱۰۰ بخوان حتی ۵۰ من هم به چشم نمیاد. یه خوراکی خوشمزه و گرونی ( در سطح مالی خودم) گرفته بودم و خیلی با خودم دودوتا کردم که شیر کنم با بعضی آدم های زندگیم یا نه. طبیعتا در مورد افرادی که نه خیلی نزدیک باشن که اصلا شروع کنم به حساب کتاب کردن یا دیگه اونقدری دور باشن که بازم شروع نکنم به حساب کتاب کردن که چون مطمئن باشم که نمیخوام باهاشون شیر کنم.
خیلی از من انرژی گرفت تا فقط این محاسبات رو انجام بدم و یکمی از خودگذشتگی خودم رو زیاد کنم تا بتونم اون آدم هارو هم هیچ دلیل خاصی برای محبت کردن بهشون نداشتم رو توی دلم جا بدم. و جالبه وقتی این کارو کردم هیچ کسی متوجه نشد چقدر برام سخت بوده چون طبق قوانین اجتماعی انگار وظیفه من بوده و نه لطفم. از این وطایف اجتماعی بیزارم. انگار کسی کارد روی گلوی من گذاشته باشه. فشار احتماع و آدم های اطراف ممکنه خفه کننده باشه گاهی..
+یه جایی رفته بودیم که هرکسی غذایی میاورد تا با بقیه شیر کنه و منم یه غذایی رو برده بودم تا بالاخره فرهنگی رو معرفی کنم. کلی بالا پایین کردم نتیجه غذا به نظر خودم خوب بود ولی نتیجه استقبال نه. صادقانه منم فقط از یکی از غذاها خوشم اومده بود. بار دوم که یکمی از عذا دوباره برداشتم کسی که عذا رو درست کرده بودم یه جورایی بهم حالی کرد که چقدر غذای من رو میخوری که اصلا به نظرم این کار جالب نبود که توی بشقاب بقیه سرک بکشی در حالی که اگر من جای اون بودم و کسی غذای من رو دوبار میخورد خیلی خوشحال هم میشدم. یکمی توی ذوفم خورد به خصوص اینکه چیزی که من برداشتم اصلا زیاد یا عجیب غریب نبود یا اینطور نبود که همه غذا رو من بخورم و همه برداشته بودن و چیزی کم نیومده بود. اینم از این.. گاهی انگار تو زندگی توجه زیاد نشون دادن به هرچیزی مثلا یه غذا یا حتی یه آدم باعث اثر منفی میشه. شاید باید منم وانمود میکردم که خیلی غذای معمولی ای برام بوده و همین.. نمیدونم..
امروز چقدر خس خوبی داشتم توی خودم و به خودم افتخار میکردم و همش دود شد و رفت هوا. خیلی مسخره هست کاری رو انجام بدی یه کار خیلی خیلی بزرگ رو که لب مرزی رد بشه و فرد مسئول محترم کار جناب عالی رو نفرسته به جای دیگه ای که خیلی معتبر هست و مال هم گروهی تورو بفرسته که اون کار هم نمره خیلی پایین تری آورده. بعدم میبینی سوشیال مدیای لعنتی پر شده از اینکه تبریک میگیم به فلانی. در حالی که من باید از طرف گروه فرستاده میشدم چون امتیاز من حتی بالاتر بوده. لعنتی اون حاصل تلاش دوساله من بوده. چرا وقتی وقت تبریک گفتن و افتخار کسب کردن میشه من ساکت شدم؟
چرا حساس نبودم وقتی داشتن کار اون فرد رو میفرستادن؟ توی اون محیط تمام غول ها جمع بودن. لعنتی تمام آدم هایی که وارد اون فیلد شدم که فقط روزی باهاشون حرف بزنن اونجا بودن و من چیکار کردم؟ هیجی نگفتم و گفتم مسئول کوفتی بهتر میدونه و حالا چقدر پشیمون شدم از این انتخابم. تازه حالم بهتر شده بود و حالا دوباره باید خودم رو جمع کنم و جلو برم. لعنت به همه چیز و همه کس... فقط همین..
یک یاز بدترین حس های دنیا میتونه زمانی باشه که حس میکردی در مسیر درستی قرار داشتی و وقت انرژیت رو گذاشتی برای چیزهایی که فکر میکردی ارزشی دارن ولی یه دفعه یه چیزی مثل پنک میخوره توی سرت. انگار همه چیز بی فایده بوده. تمام اون زمان هدر رفته و تو دیگه نمیتونی کاری کنه که اون برگرده و اون قدری اوضاع کلی خوب هست که امیدوار باشی.
این قضیه میتونه برای آدم ها و روابط شخصی هم صادق باشه. گاهی همه چیز به راحتی و سادگی ممکنه تموم بشه و چیزی هم گیرت نیاد. انگار فقط باید بپذیری که گذشته ها گذشته و این یکی از سخت ترین کارهای دنیا هست. احساسی که دارم مخلوطی از بغض و خفگی هست. من واقعا به خودم افتخار میکنم که از کجا به کجا رسیدم. دانشگاهی که بعضی ها اسمش رو هم نمیتونن تلفظ کنن چه برسه به اینکه اینجا راهشون بدن. ابایی ندارم از اینکه به خودم افتخار کنم ولی گاهی میبینی که این فروتنی تو باعث میشه بقیه که دهن بین هستن فکر کردن که تو کار شاخ یا خاصی نکردی ولی کسی که کار خیلی خیلی ساده تری رو کرده ولی بلد بوده چطوری نشونش بده بیشتر از بقیه تشویق و یا امتیاز میگیره. کل زندگی همینه. به دوستی خوبی میکنی ولی انتظار جبران نداری ولی ته دلت دوست داری ازت قدردانی بشه. دوست داری دیده بشی به چشمش ولی تجربه شخصی من برای زندگی خودم میگه خیلی اوقات این اتفاق نمیفته. شاید تقضیر خودم بود که موفقیت هام رو توی چشم اون فرد نکردم تا اینطوری برام بامبول در نیاره.
+ خیلی راحت گفت که باید تغییر موضوع بدیم بعد از چندین سال وقت گذاشتن من توی اون موضوع. به همین راحتی باید خداحافظی کنم با چیزی که مثل بچه من هست و برم سر موضوع کاملا جدیدی. قلبم درد میکنه.
+هنوز بعد از چندین وقت توی این شهر هیچ دوستی ندارم. هیچ کسی رو نمیشناسم که بتونم بهش تکیه کنم و میدونم که زندگی خیلی سختی پیش روی من خواهد بود. باید برم کلاس رانندگی و اونقدری فراموش کردم این موضوع رو که شده قوزبالاقوز.
+ته تونل رو نمیتونم ببینم. سیاهی غالب شده بهش..
احساسات متناقضی رو دارم تحربه میکنم. یه چیزی شبیه ویک آپ کال. انگار یه پرده ای از حلوی چشمت کنار رفته باشه. انگار دلت ترک خورده باشه. نمیدونم وقتی توی روابط شخصی یا خانوادگی کاری رو میکنی که به هیچ عنوان برای غریبه نمیکنی و بعد هم نشونه هایی از نمک نشناسی رو مشاهده میکنی دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه. نمیدونم تا کی میتونم به خودم بگم این لطف رو دارم برای رضای خدا انجام میدم؟ شایدم اصلا لطف نیست و وظیفه هست و من دارم براساس تعاریف خودم میرم جلو؟
نمیدونم چون خیلی خسته هستم. خسته از اینکه انگار ۱۰۰ خودت رو گذاشته باشی و به نظر دیگران ۵۰ هم نیستی. تنها چیزی که میدونم این هست که فقط جایی ناشناس نوشتن شایدم یکمی بهترم کنه. وگرنه غبطه میخورم به کسایی که با حرف زدن با دیگران و ختی گفتن چیزهای خصوصیشون و حرف زدن در کل سبک میشن چون من هیچ وقت اینطوری نبودم یعنی نمیتونم باشم. بارها امتحان کردن و نشدن خستم کرده. انگار تنهایی ازلی و ابدی خودم رو پذیرفتم و باهاش دارم کم کم کنار میام. همه در ابتدا و انتها تنها خواهند بود ولی شاید برای من حتی میانه راه ( طول عمر) هم تنهایی بهتر باشه. نمیدونم اگر آدم ها ۱۰۰ رو به دست نمیارن قانع میشن و به ۵۰ عادت میکنن یا کلا چیزی یا کسی رو انتخاب نمیکنن. ۰ مطلق. من بارها دیدم که ۵۰ عملا برای من همون ۰ بوده فقط با آدم اضافه دیگه کنار من. که بیشتر انگار باری به روی دوشم بوده بدون اینکه نیازهای خودم برطرف بشه.
نبسته کس به من دل نبسته ام به به کس دل چون تخته پاره بر موج رها رها رها من...
+فکر کنم شانس آوردم که خداباورم وگرنه که اوضاع خیلی خراب تر از این حرف ها میشد به نظرم. حداقل برای من..
جالبه وقتی خیلی منتظر یه اتفاقی بودی و اون اتفاق میفته میبینی که زندگی خیلی بیشتر از اون اتفاق بود و چیزهای بعدش بیشتر اذیتت میکنن تا اون انتظار برای اون اتفاق در گذشته. اون وقت هست که میفهمی که بالاتر از سیاهی هم رنگی بوده فقط تو خبر نداشتی..
یه حس عجیبی دارم. انگاری که درونم خالی شده باشه و نمیدونم چطوری باید پرش کنم. انگار تمام فعالیت های قبلی ای که فکر میکردم حالم رو بهتر کنن این کارو نمیکنن به ظرز عحیبی. اسمش چیه؟ فقط زنده بودن؟ مشکل این هست که توی ذهنت هیچ کاری به نظر نمیاد که کمک کننده باشه؟ یا شاید به خاطر هوا هست؟ افسردگی فصلی؟
شاید نباید دنبال دلیلش باشم تا بهتر بشه خودش؟ یا شاید به خاطر حجم تمام کارهای نکرده من هست. یا شاید احساس ناکفایتی از درون؟ که نمیدونم حتی قوی ترین اسیدهای دنیا هم میتونن بشورنش یا نه؟ یا تفاوت و عدم شباهت بین انتظارات و توجهات من؟
باید حلش میکنم و میدونم که حل میشه. مثل گذشته نیست که بمونم توش. حلش میکنم. میدونم که حلش میکنم.