idk

میدونی یه سری چیزهایی خیلی عصبانیم میکنه. هرچقدر هم که سعی میکنم بهش فکر نکنم نمیشه. انگار اون خشم و ناراحتی و عذاب خالی شدنی نیست.پس گفتم اینجا رو امتحان کنم شاید فرجی بشه. بریزم این ترشخات مغزی رو بیرون و خلاص بشم.

گاهی حس میکنی که هرچقدر هم در یه رابطه امتیاز بدی به طرف مقابلت بازم طرف راضی نیست و توام نمیدونی چیکار کنی. 

موافقین ۰ مخالفین ۱

lose-lose

ایرانی خارج از کشور بودن بدترین حالت ممکن هست توی این شرایط. اگر کسی حرفی بزنه یا پیشنهادی بده خیلی ها هستن که بهش فحش بدن و بگن که خودت پاشو بیا ایران و بریز توی خیابون. از دور نشستی میگی لنگش کن. تو نظر ندی بهتره. 

از اون طرف هم اگر کسی سرش توی کار خودش باشه متهم میشه به بی تفاوت بودن. اینکه چرا واکنش نشون نمیده یا هیچ کاری نمیکنه. خب همه آدم اکتیوی نیستن و شاید دوست نداشته باشن protest برن. شاید قلم کسی شعری باشه که مینویسه یا قلمش. شاید هنرش. نمیشه آدم هارو محدود کرد به بروز دادن خودشون قثط به اون شکلی که ما میخوایم. معمولا هم میگن اگر انقلاب بشه و پیروزی و آزادی بیاد شما ابنجا جایی نداری. خب دوست عزیز اگر واقعا چه با سیستم چه با فرهنگ عمومی ایران حال میکردم که مهاجرت نمیکردم که برم. همه که از ترس جونشون یا فقط به خاظر وضع اقتصادی که نمیرن. بعضی ها هم هستن نه سیستم رو قبول دارن نه همه بخش های فرهنگ عمومی رو. ولی شاید دوست باشن گه گاهی پستی بنویسن و خودشون رو ابراز کنن که شاید بتونن دیدی بدن حتی به یک نفر.

 

یه ایونتی که رفته بودم بی ربط به خیزش اخیر بود. یکی از دوستان میگفت که همه ماها فرار کردیم برای فلان و بیسار. اینجا خونه نیست غربت هست. خب دوست عزیز چرا جمع میبندی؟ خیلی دغدغه ایران رو داری برو ایران واقعا. همه ماها هم فرار نکردیم. بعضی هامون واقعا سیستم جدیدی که توش هستیم رو بیشتر دوست داریم تا سیستم قبلی رو که ایران باشه. فقط شاید گهگداری برگردم برای مرور یه سری خاطرات. این تناقض ها من رو ناراحت میکنه. طرف اینجا همه چیز داره و فقط زبانی سنگ ایران رو به سینه میزنه به صورت خیلی مصنوعی. انگار ناراحت هست که توی این کشور پیشرفته هست. خب برگرد. جوابی نداره که بده. چون اونقدرم هم براش ایران مهم نیست. فقط دوست داره چیزی بگه توی یه ایونت رندوم که عذاب وجدان نداشته باشه. یا اون وجهه ایرانی دلسوزش خراب نشه. این صداقت نیست این عین فیک بودن هست. 

 

اگر شما بهت ظلم شده( که تجربه شمارو انکار نمیکنم) دلیل نمیشه از ظرف همه حرف بزنی. عقیده خودت رو بگو. بقیه هم باهات همراه میشن اگر به حد کافی موافق بودن. نه اینکه کلا فرض رو براین بذاری که همه توی این ایونت مثل من فکر میکنن. وقتی من داشتم میرفتم ایران مثل یه خونه در حال سوختن بود( تقریبا رو به خاکستر به خاطر سیستم فعلی و فرهنگ عمومی ایران). من به خونه نیمه خراب برنمیگردم. حالا یکی میگه اگر دوباره ساختیمش چی؟ منم میگم وقتی تو در حال ساختش بودی من در حال ساختن خودم و خونه خودم در جای جدیدی بودم. در سیستم جدیدی ریشه دووندم. خونه جدید ارزونی خودت و نسلت. طبیعتا آدم دوست نداره خونه قبلیش بسوزه و بمیره. ولی من رو یه عضو فعال ندون دیگه چون من مهاجرت کردم و رفتم. من رو یه ناظر بدون که گه گداری برمیگرده تا "شاید" بتونه کمکی بکنه شایدم نه. پس از من انتظاری که از یه شهروند وظیفه شناس رو نداشته باش. 

 

اون زمانی که ما داشتیم از پول فاند محدود خودمون ایران پول میفرستادیم برای عیدی یا برای بیماران مختلف شما کجا بودی؟ الان به ما میتوپی که هیچ کاری نمیکنید و ایرانی واقعی فلان هست و بیسار..

 

خوشحالم برای تمام کسایی امیدوارم که این خونه دوباره ساخته میشه با این خیزش( که امیدوارم هم بشه صادقانه) ولی من عمرم رو نمیتونم و نمیخوام بذارم در این راه. ما جای دیگه ای زندگیمون رو ساختیم. خونه جدید بمونه ارزونی خودتون..

موافقین ۰ مخالفین ۰

Weirdo

داشتم قکر میکردم چقدر تعریف واژه ها میتونه متفاوت باشه برای افراد مختلف. با یکی از هم اتاقی های سابق توی ایران داشتم حرف میزدم و بهم میگفت که کادوگرفتن براش تعریف دوستی هست یعنی چقدر پول خرج میشه. ولی اگر به من بود تعریفش رو کسی میذاشتم که میتونی انگار باهاش خودت باشی. دو نصفه شب باشه تا وسط خواب ناز تورو ببره فرودگاه برسونه. هرچقدری هم که خوابش رو دوست داشته باشه. یه رابطه عمیق قلبی انگار... 

زیاد هم البته مسخره شدم به خاطر مثلا ساده بودنم. البته در فرهنگ عامه ایرانی ها این شکلی تعریف میشه یا حداقل من اینطوری دیدم. ولی هیچ وقت برام مهم نبود. ولی وقتی ادم جوون تر هست این پختگی رو نداره که اجازه نده مسخره کردن دیگران روش تاثیر نذاره. یا شایدهم به خاطر شرایط خانوادگی من اعتماد به نفسی رو که باید دیرترگرفتم.

سال ها طول کشید که فلان حرف آزاردهنده هم اتاقیم رو بتونم فراموش کنم. فلان کسی که دانشگاه فلان حرف رو زد راجب ظاهرم بدون اینکه بهش کوچک ترین ربطی داشته باشه. تمام خوشبختی امروزم از ین هست که جایی هستم که خودم هستم و دیگه حداقل کسی توی روم قضاوتم نمیکنه چون خود من کاری به کار کسی نداشتم و ندارم. سرم از هدف ها و برنامه های خودم همیشه پر بوده.

 

ولی به خودم افتخار میکنم بابت شکستن عقایدم و ساختن دوبارشون. چون خوشبختی امروز خودم رو مدیون شکستن ها تحمل کردن های دیروزم بودن.

موافقین ۰ مخالفین ۰

no title

روزهای عجیبی رو میگذرونم. روزهایی که باید مثلا بهترین روزهای عمرم باشن ولی طبق برنامه پیش نمیرن و نیستن. انگار کرخت شدم و حوصله انجام کاری رو ندارم. چیز خوبی نیست... به خصوص اینکه دقیقا همین روزها باید کلی فعال باشم. گاهی اوقات حس میکنم فقط دارم بدن خودم رو میکشم روی زمین به حای اینکه راه برم. خیلی عجیبه. شاید هم به خال و هوای این روزها مرتبط باشه.

 

+ همین الان یه marching band رد شد از اینجا. حال و هوای متفاوتی و جالبی داره.

A gentle tribute to someone who I don't even know what to call

مال خیلی قدیم میشه و خوشبختانه دیگه چیزی نیست که بخوام حتی یادبیارم. شاید توی یاد تو توی عمیق ترین بخش گورستان خاطرات من دقن شده و حتی پس از این همه مدت بخوام همون جایی که خاطراتت رو چال کردم بکنم دوباره حتی استخوان هاش هم پیدا نمیشه. 

میخوام فقط ازت عمیقانه تشکر کنم. تو بهم درسی دادی شاید حتی ناخواسته با رد کردن من که شاید کل چرخش زندگیم رو مدیونت باشم. بهم یاد دادی که رد کردن من توسط تو فقط یه بهانه بود تا زمان بگذره و اون بیاد توی زندگی من. طوری که حتی دیگه یاد تو هم نیفتم. طوری که خودم هم تعحب کنم که چطور میتونستم یکی رو انقدر دوست داشته باشم با تمام روحم و خودم هم خبر نداشته باشم. 

تو بخشی از روحم رو بهم نشون دادی که اگر شکست ناشی از رد کردن تو نبود هیچ وقت شاید نمیفمیدمش. شاید باید توی اوج استصال میبودم تا بتونم اوج آرامش الان خودم با این یار رو درک کنم. به واسطه تو بود که فهمیدم من کجا واستادم. چی میخوام از یه یار و بعد از تاریکی تو اون انگار تمام نوری بود که همیشه میخواستم و هست الان و میخوام که بمونه برای همیشه. همون نوری که هرروز عمق وجودم رو حتی شده ذره ای روشن تر میکنه. همون ته مزه شیرینی که بعد از خوردن یه لیوان آب حس میکنی بعد از ساعت ها موندن و سرگشته بودن توی بیابون. چطور ممکن بود بتونم شکرگزار این شیرینی باشم اگر بیابون وجود و حضورت روزی نبود؟

 

اون یاری که صدای وجودش مثل یه رودخونه زلال و آروم هست. که گوش نواز هست حس بودنش. اگر من روزی حسی به تو نداشتم و تو من رو رد نمیکردی چون مطابق استاندارد های حداقل اون موقع تو نبودم چطور ممکن بود این یار پیدا بشه امروز؟ 

 

من ذاتا آدم تلخی نیستم. صادق هستم و توام با من صادق بودی. حقیقت رو برای هم عریان کردیم. اینکه من بهت علاقه داشتم و این یه طرفه بود. میخوام فقط ازت تشکر کنم چون نپذیرفتن من توسط تو شاید یکی از بزرگترین موهیبت های زندگی من بوده. حس میکنم پروردگار گفت صبر کن جانم. بهترش رو برات کنار گذاشتم. انقدر که ندونی که باید چیکار کنی از با این شادی و خوشبختی ای که عمیق ترین بخش های روح و قلبت رو هرروز پر و پرتر میکنه :)

 

1. این پارادایم شیفت باعث افتخار من هست.

2. یار جانی 

A text To Break up

نمیدونم اصلا چرا از همون اول رفتم پیشش. روزای دارک زندگیم بود و شاید بیشتر از شش ماه طول کشید که تراپیست بهم بدن. دیگه موقع ای که کاملا دیر شده بود و حال دلم خیلی بهتر بود ولی با این حال ادامه دادم. تراپیست اولم تنها چیزی که داشت مهربونی بود. نه insight ای نه دانشی هیچی. فقط مینوشت و یه مشت سوال تکراری میپرسید که مطمئنم از همه یه چیز میپرسید چون خیلی کلی بودن. حالم بهم میخوره فقط باهام مثل بقیه رفتار بشه. هرکسی درون و مشکلات خودش رو داره و تراپیست واقعا باید بهت علاقه مند باشه به کیس تو به نگاه تو. کنجکاو باشه و سوالای خاص شرایط تورو بپرسه. وگرنه اونطوری حس خوبی به من اصلا داده نمیشه و همین طورم شد و دیگه بعد از یه جلسه پیشش نرفتم. 

 

دومی به نظر خودم بهتر بود. هم از نظر سنی و پختگی. ولی توی همین یکی دو جلسه باهاش یه چیزی رو متوجه شدم. من آدمی نیستم که بتونم احساسات و intuition خودم رو با کسی شریک بشم و حس خوبی پیدا کنم. یعنی تا زمانی که حس نکنم داره چیزی بهم اضافه میشه از طرف اون بهم حس خوبی دست نمیده. انگار کسی داره روحم رو لخت میبینه و این به شدت اذیتم میکنه. متوجه شدم که حقیقتا تراپی برای آدمی مثل من نیست.

 

اینجا من متکلم وحده هستم پس بذار در این مورد خود واقعیم باشم. من به شدت self-awareness بالایی دارم. تحلیلگر هستم و خیلی خوب میتونم مثل یه سوم شخص به خودم نگاه کنم از بیرون و خودم رو منطقی تحلیل کنم. کسی مثل من نمیتونه اصلا روح عریانش رو نشون بده به کسی به خصوص یه غریبه که فقط داره پول میگیره و تو فقط براش یه کیس هستی نه چیز بیشتری. این کاری هست که فقط من حق دارم با بقیه بکنم. بهشون نه به عنوان یک انسان بیشتر مواقع که به عنوان یه داشتان یا یه سمپل ازیه پترن نگاه میکنم. انگار اعداد رو بذاری توی یه ماتریس و عملیات روش انجام بدی. ولی توی تراپی روانشناس دقیقا داره این کارو با من میکنه و این رو دوست ندارم.  عملا تراپیست مثل یه s*x worker هست. فقط تو برای صمیمیت روحی بهش پول میدی. انگار که مثل یه دوست صمیمی باشه که تورو مثلا بشناسه و بخواد کمکت کنه. ولی یه صمیمت مصنوعی و پولی. نمیتونم بپذیرمش و باید بهش ایمیل بزنم تا پول بیشتری از دست ندادم و اینکه بیشتر از اون پول احساس از دست دادن روحی میکنم. چون خیلی از احساسات وقتی به اشتراک گذاشته باشه معنی خودش رو برات از دست میده و تو حس بدتری خواهی داشت نسبت به قبل. بخث بعدی اینکه حس نمیکنم هیچ کمک یا insight خاصی دارم ازش دریافت میکنم صادقانه بگم. دیگه توی یه ساعت باید بتونه 10 دقیقه حداقل حرف بزنه و چیزی بهم اضافه کنه که همچین چیزی رو ازش ندیدم اصلا. انگار من داشتم بهش مشکل رو میگفتم و همزمان راه حل رو یعنی داشتم بلند فکر میکردم برای مشکل خودم و داشتم پول هم بهش میدادم. یه جورایی راستش به نظرم آسون ترین شغل دنیا هست. فقط گوش بده چندتا سوال تمپلیت هم بپرس و چندتا تمرین بی معنی هم بده که حتما جلسه های دیگه هم بیان و پولت سرجاش باشه.

 

تو ایران که بیشتر شبیه جوک هست ولی از اینجا اننتظار بیشتری داشتم ولی بازم مزخرفه.

 

 

+این دنیای کوچیک من قراره باشه و سعی میکنم حداقل یه mutual exclution ای بین چیزهایی که اینجا میگم و دنیای واقعیم برقرار باشه. کامنت ها هم به همین دلیل بسته هست. خوب یا بد. چون تو اهمیتی نداری چه برسه به نظراتت. پس بخون و رد شو و برو.

A nook to take a dump

بالاخره اون سوراخ موشی رو که همیشه دنبالش بودم رو ساختم. همون جا که آدم انقدری بنویسه که خسته بشه. از همه چیز و همه کس. یا جایی که آدم پوپ ذهنی خودش رو بریزه و خالی بشه و بره پی زندگیش.

 

+ هم اتاقیم به شدت کشوهارو میکوبه و منم متقابلا دوست دارم سرش رو بکوبم به دیوار. یکی نیست بگه اخه این ساعت و این وقت دقیقا چیکار داری میکنی که میکسرت مثل مته داره کار میکنه و روی اعصاب هست. همش هم با siri داره حرف میزنه. حیف که مافین هایی که روی کانتر برام میذاره خوشمزه هست وگرنه یه کاریش میکردم.

 

+چندوقتی هست که کتاب های مبارک رو دارم ادد میکنم به goodreads. عموما کتاب هایی که من دنبالشون هستم خیلی معمول نیستن. یه دوست باسواد ایرانی هست که هرکتابی فلسفی و تاریخی ای رو که بگی واسش ریویو نوشته. حسودیم شد بهش یه لحظه. خیلی خیلی کتاب خونده و من همچنان فقط دارم کتاب ادد میکنم به اون لیست کذایی.