Tomato or tomato?

اینجا مینویسم که یادم بمونه. خونه خریدن سخت شده و سخت تر هم خواهد شد. تنها چیزی که توی دورنمای کلی میبینم این هست که تنها راهی که برای به دست آوردن آینده و داشتن حق انتخاب گسترده هست جذب کردن دانش هست. تنها چیزی که هیچ کسی نمیتونه جلوش رو بگیره اون فکر توی کاسه سرتو هست که آینده رو میبینه و زودتر هدف میگیره چیزی رو که میخواد. 

 

فقط باید قدم به قدم جلو برم هرروز. دیگه اینکه شانس چی باشه و چه چیزی بیش بیاد دست من نیست و حتی اگر بهترین اتفاق نیفته خیال من از جانب خودم راحت هست. چون تمام تلاشم رو انجام دادم و حداقل بیش خودم شرمنده نیستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

Who would have thought?

 

کی فکرش رو میکرد که با یه حالت آرزوطوری به دختری که روی تردمیل کناریت داره میدوه نگاه کنی و ببینی چقدر کالری سوزونده و بعد با خودت بگی یعنی میشه منم یه روزی اونقدر بتونم سریع بدوم که عدد کالری من هم مثل اون اونقدر بالا باشه؟ حالا مدت ها هست که حتی خیلی سریع تر از اون روی نردمیل میدوی و کالری خیلی بیشتری میسوزونی و خیلی هم برات عادی شده. فقط دنبال مسیرهای مختلف و قله های سخت تر هستی طوری که به زحمت یادت میاد چرا قدیم تر ها فکر میکردی که نمیشه روی تردمیل یا توی هایک اینقدر کالری سوزوند. عجیبه زندگی. آرزوی دیروز تو واقعیت امروزت میتونه باشه اگر خیلی ساده فقط قدم های کوچیکی برداری هرروز.

 

کی فکرش رو میکرد که یه مرد وایت کنار خیابون واسته تا از یه دختر خاورمیانه ای سکه گدایی کنه؟ چون همیشه به ما میگفتن به درست یا غلط که اونا برخوردارتر هستن زیباتر هستن و همه چیز تموم ولی چه کسی فکر میکرد تو یه آدم از شهر فسقلی به جایی توی زندگیت برسی که در عمل خلافش رو ثابت کنی و دهن خیلی از ریسیست هارو در جا ببندی؟

 

شیرین ترین لحظات زندگی زمان هایی هست که برمیگردم و دیروز خودم رو با امروزم مقایسه میکنم و عملا معجزه استفاده درست از منابعی مثل استعداد فکری بشتکار و زمان رو میبینم توی زندگیم. اون زمان ها هست که میزنم روی شونه خودم و میگم ؛دمت گرم!

موافقین ۰ مخالفین ۰

new commitment

واکنشت چه چیزی میتونه باشه وقتی کسی بهت میگه که با هم دیگه بیش از وقت میگذرونین و بهتر هست و اون ترجیح میده که یکمی کمترش کنین؟ نمیدونم احساس میکنم قلبم تیکه تیکه شده. من کسی نیستم که بتونم با هرکسی احساس صمیمیت و نزدیکی داشته باشم و گشتن و یافتن آدم های خودم خیلی برام طول میکشه و سخت هست. نمیدونم کسی مدل من باشه یا نه ولی نمیدونم چرا همه وزنه خیلی مهمی رو به دوستی اختصاص میدن. چرا نمیشه آدم فقط با خانواده خودش باشه و بس.

سرت شلوغ هست تمام روز و بعد هم وقتی بهم میرسیم بهم فقط میگی که خسته هستی. چه زمانی برای من وقت داری؟ میخوای از توی زندگیت کلا برم بیرون؟ تا جا برای دوستات باز بشه؟ تمام بار این قضیه روی دوش من هست. خسته شدم خیلی خسته شدم.

 

+باید یاد بگیرم که دیگه مزاحم تو نباشم وقتی داری کار میکنی. سعی نکنم غذاهای مورد علاقت رو درست کنم تا فقط کمکت کنم تا در وقتت صرفه جویی بشه. خیلی مسخره هست تمام این کارها وقتی طرف حس میکنه داره خفه میشه از شدت توجه ای که داره بهش میشه. اشکالی نداره. جالبه که من فکر میکردم که ادم مهربونی نیستم ولی متوجه شدم که وقتی کسی از دست مهربونی زیاد من به زعم خودش خسته میشه مفهومش چیه. زندگی هست دیگه. یه موقع هایی تلخ هستی چون دیدی از کدوم جهنم دره ای اومدی و چقدر تنها بودی و خو کردی به این حجم از تنهایی و تنها جنگیدن و تنها به دست آوردن. بعد که بعد از سال ها فکر کردی یه نفری هست که شاید قدرت رو بدونه و دوست خوبی برات باشه دیدی که چقدر اشتباه میکردی. آشکال نداره. تنهایی فقط صد سال اولش سخت هست.

موافقین ۱ مخالفین ۰

disappointed for real

بازم سرم بر شده از کلمات و باید بنویسم. حسی که امروز داشتم منشا قدیمی ای داشت. من رو برد به دوران دبیرستان که تنها کلمه ای میتونم براش به کار ببرم تفاله هست. کسی دوستم نداشت و یه جورایی عادت کرده بودم از اینکه ریجکت بشم از همه. خیلی دوران تلخ و سختی بود. هنوز ترکش هاش توی روحم هست و نمیدونم آیا از بین بره یا نه.

 

امروز وقتی دیدم یه فرد رندوم از کشوری که با کشور مبدا من خیلی فرقی نداره خیلی راحت اومده و خونه اون چند روزی مونده احساس تلخی بیدا کردم. وقتی من این اینجا اومدم حتی کسی نبود که بهم تف بندازه. اگر جایی رو نداشتم برای شب کف خیابون میخوابیدم. همین قدر تنها و بی کس. شب و روز تنها بودم. از یه طرفی مستقل شدن همیشه چیزی بود که میخواستم و مزه استقلال خیلی شیرین به نظرم میومد ولی از طرف دیگه کاملا میدونستم چقدر تنها هستم و حتی اگر جنازم چندین روز توی خونه بمونه باید از روی بوش بقیه رو خبر کنن. تمام زندگی من رفت برای به دست آوردن دست آورد هایی که نسل های قبل از من نتونستن. هم استعدادش رو نداشتن و تلاش رو و هم شانس رو. انگار یه نیروی نامریی ای من رو کشید بالا و لطف رو در حق من تمام کرد یا حداقل اون موقع این طوری فکر میکردم. الان بعد از مدتی اینجا موندن میبینم چطور راهی رو خیلی ها به راحتی طی کردن رو من چقدر سخت و دشوار طی کردم. 

 

دوستی که دختری رو که تحصیلات کاملا معمولی داره آورده و گنجونده توی فایل مهاجرتی خودش در حالی که من خودم رو کشتم تا بتونم تنها فایل کنم و احتمالا اون دختر از من زودتر تکلیفش مشخص بشه. بدون هیچ استعداد و مهارت خاصی فقط به خاطر اینکه فرد دیگه ای ازش خوشش اومد و اون رو برد از کشور خودش به اینجا که بسیار مدرن تر و بهتر هست از هر نظر. دختری که به تنهایی قطعا نمیتونست اینجا بیاد. تنها کاری که من باید میکردم اینکه یکمی عشوه بیام و آرایش بکنم و دختر ساکت تر و خوشگل تری باشم ولی نشد چون نخواستم. چون نتونستم. چون دیدم اون دختر من نیستم. واستادم و جنگیدم و سر سرنوشت رو خم کردم تا به اینجا تا فقط منت کسی سر من نباشه. تا یه جنگجوی تنها و برنده باشم. تا این برد رو مدیون هیچ کسی نباشم. نه والدینی که وقتی میتونستن کاری نکردن. نباید از حق عبور کنم. یکیشون کاری که میتونست رو انجام داد تا حدی ولی اون یکی هرگز نخواست و نتونست هیچ کدوم از خواسته های ساده و عاظفی من رو برآورده کنه چه برسه به مالی. نمیخوام برم وارد جزییات ولی دقیقا همین عدم کمک مالی باعث شد دیرتر به اقامت خودم برسم فقط چون بدر و مادر من از نظر مالی خوب نبودن و نخواستن روی من سرمایه گذاری کنن.

 

قلبم میشکنه وقتی میبینم با چنگ و دندون به حایی رسیدم که بقیه خیلی ساده و با لقب دختر خوشگل بودن به دست آوردن ولی حتی یه نفر روی شونه هام نزد و بهم نگفت تو باعث افتخاری. تو تاریخ ساز بودی لعنتی. کارهایی که تو کردی جاهایی که تو رفتی آدمایی که تو دیدی حتی ۱٪ آرزوهای ماهم نبود ولی الان ۱۰۰٪ واقعیت تو هست. یکی از حقایق تلخ زندگی این هست که فقط خودت هستی و خودت. بابت تمام جاهایی که برسون رسیدی و تمام قله هایی که فتح کردی کسی به تو جایزه نمیده. کسی جتی براش بشیزی ارزش قایل نیست. مثل توی گور میمونه. فقط خودت هستی که روی شونه خودت بزنی و خودت...

موافقین ۰ مخالفین ۰

feel right on track

داشتم کارام رو انجام میدادم که دقیقا یادم افتاد چقدر هزینه تلف doordash کردم. واقعا حرص زیادی هم باید میخوردی که طرف تا دم خونه بیاره و هزینه یدش هم به کنار. اصلا به صرفه نبود و دقیقا زمانی فهمیدم که چقدر از دست دادم از نظر مالی که کاملا متوقفش کردم. یه دفعه میدیدم کلی به حسابم اضافه شده انگار و سیوینگ ام رشد صعودی داشت.

 

یه کار دیگه ای که کردم یه شغل دیگه برداشتم. به عنوان تی ای کارکردن این گزینه رو بهم داد که هم هزینه شهریه رو بدم و هم بازم بتونم سیوینگ جمع بکنم. واقعا این دوکار یکی از عاقلانه ترین کارها بوده برام. 

 

#self_reflection

موافقین ۰ مخالفین ۰

dodged a bullet

خیلی خوش شانس و خوشبخت هستم. چندماهی هست که یکی از دوست های غیرایرانیم رو ندیدم و راستش زندگی نمیتونست بهتر از این باشه. این دختر سوال های شخصی و کاری زیاد میبرسه و هردفعه هم دوست داره ته همه چیز رو در بیاره. چند سالی هست با هم دوست هستیم ولی حس میکنم این رابطه من رو راضی نمیکنه. کلی چیز ازش یاد گرفتم و اونم همیشه میگه از تحلیل های من خوشش میاد ولی این موضوع راجب زندگی شخصی سوال کردن یکمی اذیتم میکنه. با این مدل آدم ها هم که اصلا نمیشه حرفی زد. چی بهش بگم؟ که چون همش سوال میکنی فلانی چی شد بیساری چی شد دیگه باهات بیرون نمیرم؟ از اینکه به رنگ لاک من گیر میدی؟ نمیدونم از یه سنی به بعد دوست نداری خودت رو توضیح بدی به کسی. سرت توی کار خودت باشه دیگه عزیز. بذار ماهم زندگیمون رو بکنیم. 

 

حالا این دوست گفت بریم هایک. انقدری هم ماشالا خودخواه هست که قشنگ گفت بیا خونه ما از اونجا باهم بریم درحالی که تریلی که انتخاب کرده بود حداقل نیم ساعت بیشتر به خونه من نزدیک تره و من و اون اگر همدیگه رو سر تریل میدیدیم مشکلی نبود ولی انتظار داشت من کلی سوار اتوبوس بمونم فقط چون که باید باهم بریم تا احتمالا بتونه بازم بیشتر سوال کنه.

 

گذشته از اون من بهش گفتم چه مسیری مدنظرم هست و اونم گفت. هی یه چیزی اون رد میکرد یه چیزی رو من. فرض کن تریلی رو انتخاب کرده که کلا ۱ ساعت هم نمیشه اون وقت ما باید ۱.۵ ساعت توی اتوبوس باشیم. خب چه کاریه آخه؟ آخرش هم کنسل کردم. خسته کننده شده بود دیگه نه گفتنمون بهم. 

 

دوشنبه هم خیلی افسرده بودم و خواستم باهاش قرار بذارم یه چیزی بخوریم که گفت برنامه داره. منم وقتی دوشنبه اومد واقعا خوشحال شدم که گفت نه. خودم رفتم تنهایی ورزش و چقدر هم کیف داد که کسی مزاحمت نیست. در بند کسی نیستی یا نیازی نیست منتظر کسی بمونی. اونم آدمی که خودش خیلی مواقع دیر اومده و یه عذرخواهی ساده هم نکرده. 

 

من خیلی چیزها از این دوستم یاد گرفتم ولی هرکسی فرکانس خودش رو داره. یه سری آدم هارو اگر بیش از حد ببینی ازشون سریع زده میشی. باید بذاری زمان بگذره تا بتونی تحملشون کنی و احتمالا اوناهم تورو تحمل کنن.  خوشحالم که آدم هایی کنارم هستن که هم میتونن تحملم کنن و هم من میتونم تحملشون کنم. و هم کسایی که عاشقانه دوستشون دارم و دلم حتی لحظه لحظه براشون تنگ میشه حتی اگر کنارم باشن و اینم متقابل هست ولی اینجا در موردشون چیزی نوشته نمیشه بنابه دلایلی :)

 

+ تا حالا شده یه کار خیلی خیلی سخت و بزرگی رو به روت باشه و شروع نکرده به خودت بگی نه نمیشه؟ اونقدری نمیشه که حتی نمیخوام شروعش کنم؟ میترسی ولی باید بدونی که زندگی تماما روبه رو شدن با همین ترس ها هست. همون قدم های کوچولویی که برمیداری. همون هدفی که مرورش میکنی. همش همین هست.

 

+بیا دیگه کارت عزیز. خسته شدم :(

موافقین ۰ مخالفین ۰

frozen mind

برام جالبه آدم هایی که نمیتونن تصمیم بگیرن و نمیدونن چی میخوان. این برام قابل قبول هست که طرف شاید نخواد چیزی رو با من در میون بذاره ولی بعضی از عمل ها قابل توجیه با کاری که کرده نیست. مثلا کسی که تایب خاصی داره برای دیت کردن ولی میخواد وانمود کنه که نداره. من شاید نخوام جزییات رو با بقیه در میون بذارم ولی دیگه در درون خودم باید بدونم که خودم چی میخوام. برنامه من چی هست حتی اگر نخوام بقیه بدونن. 

 

کسی که کلا حتی خودش هم نمیدونه مثل تخته چوبی روی اقیانوس هست. هرجا باشه میره. گاهی اوقات فان هست ولی خیلی از مواقع خظرناک هست هیچ عقیده ای نداشتن یا عمل کردن به اینکه هرچه بیش آید خوش آید. چون در این صورت منتظر میمونی ببینی دیگران چی میگن. کمتر احتمال بحث کردن داری چون دانشت کمتر خواهد بود. جهت و عقیده باعث میشه فکر کنی و سوال ببرسی و شک کنی شاید راه بهتری هست و من نمیدونم.. شاید میشه این کار رو طور دیگه ای انجام داد و من نمیدونم.. ولی اگر عقیده ای نباشه ممکنه دنباله رو کسی باشی که عقاید خطرناک یا در بهترین حالت ناسالمی داره. در زمین بقیه بازی کردن هزینه خودش رو داره توی زندگی.

 

+یه چیزی هست به اسم implode که دقیقا مخالف explode هست. دومی یکی یه فشار درونی ای که باعث انفجاری میشه به سمت بیرون. دومی یه جورایی میشه درخورد شکستن دقیقا برعکس قبلی. حالا چرا این هارو گفتم؟ زیردریایی Titan که برای دیدن خرابه های تایتانیک رفته بوده زیر آب هنوز ازش خبری نیست. باور کردن اینکه کیلومترها بری زیر آب جایی که به تاریکی فضا هست چون نور خورشید حتی نمیتونه نفوذ کنه تا اون عمق یه تجربه ریسکی و عجیب هست. مثل اینکه این زیردریایی قبل رسیدن به کف اقیانوس ارتباطش با سطح دریا قطع میشه و تا الان کسی نتونسته ردی ازشون بیدا کنه.

 

در اون نقطه تا چشم کار میکنه تاریکی هست. خالی و ساکت. فشار آب روی هرجسمی اونجا به حدی هست که انگار در هر میلیمتر بدنت یه ماشین گذاشته باشن. جایی که حتی که فشار کوچیک باید خفگی نمیشه بلکه سریعا در کسری از ثانیه باعث implosion میشه. طوری که از تیکه های بدنت ختی ممکنه چیزی نمونه.

موافقین ۰ مخالفین ۰

Nostalgia

سرم بر هست از افکار مختلف. مرتب برمیگردم به ایران. به اون خوابگاه توی اون شهر بزرگ و تمام خاظران خوب یادم میاد. که با هم اتاقی های سال اول رفته بودیم کوه. روزهای سختی بود. فقط تحملشون میکردم تا بگذرن ولی بعدها فهمیدم نباید این کارو میکردم باید کمتر سخت میگرفتم تا آسون تر بگذره. ولی جوون بودم و خام و توی تاریکی باید راهم رو خودم بیدا میکردم چون میدونستم که والدینم چیزی نمیتونن در این باره بهم یاد بدن چون به خودشون هم چیزی یاد نداده بودن و اونا هم نخواسته بودن. 

روزهای شستن رفتن حموم توی زیرزمین و با مشت و لگد لباس شستن هم گذشت. اون روز که رفتیم کوه با اونا و ترشک خوردیم و ساندویچ درست کردیم هم گذشت. حالا هرکدوم یه جای دنیا بخش و بلا هستن. حتی نمیدونم بعد از این کووید زنده هستن یا نه. نمیدونم چرا الان باید دقیقا به فکر تموم اون آدم های قدیمی زندگی خودم که زمانی برای سال ها از دستشون در حال فرار بودم بیفتم. ولی بیشتر از اون دلم برای صدای چشمه ای که میومد تنگ شد. تهران هم صفای خودش رو داشت یا شاید قلب من بیشتر بذیرا بود. از اون کرسی ها کنار چشمه گذاشته بودن که روش میشینن و قلیون میکشن. صدای چه چه برنده ها چقدر قشنگ بود.

 

سال بعد با اون دوستم اتاق گرفتم که دوست داشت هرسال برای همه جشن تولد بگیره. یه دلی داشت به بزرگی دریا. عین اون مامان بزرگ ها که دوست دارن همش به همه خوش بگذره. شب یلدا همه میریختن توی اتاقمون. هرکسی هرچی داشت میاورد. یکی تخمه یکی هندونه یکی انار یکی بفک .. عالی بود یعنی... توی یه اتاق فسقلی کلی آدم جمع میشدیم برای هم آرایش میکردیم. من آرایش کردن رو از اینجا یاد گرفتم. چون نمیدونستم چی برای کجا هست دقیقا. 

 

از کل اون چند سال دوستی و رفاقت خالصانه هیچ چیز خاصی نمونده. چون همه چیز عوض شده. من از ایران رفتم. کوید اومد. ایران دچار تغییرات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی شدید شد. همه چیز تغییر کرد. حتی من هم خیلی تغییر کردم خارج از اونجا. امروز انگار داشتم کل زندگیم رو مرور میکردم. انگار تنها چیزی که تغییر نمیکنه این حقیقت هست که تغییر یه اصل بدیهی در زندگی هست. چه در زندگی شخصی و چه در این جهان.

موافقین ۰ مخالفین ۰

feel good enough

دلم نیومد ننویسم و حال خوب خودم رو اینجا ثبت نکنم. باهم دیگه راه رفتیم و دوتا لیوان چایی داغ گرفته بودیم. باد خنک خوبی میومد و مزید بر علت شده بود. امروز که مارکینگ داشتیم کلی کیف کردم. که خودم لب رو خوندم و یادداشت هاش رو برداشتم و سوال نوشتم. خوب و تروتمیز مارک کردم بجه هارو. با بچه های مختلفی یه حرفی زدیم. با اون دختر بانمک محجبه یا مثلا بسرهای خجالتی کلاس. سوالی که بچه ها ازم میبرسیدن و وقتی توضیح میدادی بهشون و میفهمیدی که بهشون حتی یه ذره کمک شده و حس عمیق خوشحالی.. از اینکه مفید هستی. از اینکه اونقدری میدونی که بقیه بهت تکیه میکنن حتی اگر خودت بار اولت بوده باشه و با عصا داری راه میری ولی داری میری جلو و این رو هم خودت خیلی خوب میدونی که مزه بیشرفت چقدر شیرین هست..

 

از اینکه یه زبون دیگه اونقدر کامل میدونی که راحت حرف میزنیش. همه میفهمن بدون هیچ غلطی. بقیه حرف میزنن و تو میفهمی. بدون هیچ مشکلی. روز خیلی خوبی بود. نشد که رستوران مورد علاقه خودم برم. میرم هفته دیگه. میدونم که یه شیرینی به خودم بدهکارم..

موافقین ۰ مخالفین ۰

doomed

یکی از قشنگی های این دنیا این هست که تاوان مزخرف بودن نسل قبلی خودت رو باید بدی. کلی تلاش میکنی که به یه آدم گدا رو نندازی. آدم مزخرفی که بعد از سال ها برگرده بهت بگه ببخشید که نمیتونم بیشتر از این بهت کمک کنم چون میدونه که اصلا نیازی نداری الان دیگه به کمکش. چون مستقل شدی سال های قبل و تموم شده. اگر الان کوچیک ترین نیازی داشتم این آدم مزخرف اولی کسی میبود که غر میزد که با این سن و سال چرا نشستی توی خونه. 

 

حمایت چه مالی و چه عاطفی هیچ وقت براش معنایی نداشته و یه انسان غایب و نامریی بوده در زندگی تو. حالا چون میدونه همه این هارو ازت تقاضای بخشش داره که آره من آدم خوبی هستم اگر نیازی داشتی بهم بگو . فحش هست که فقط توی ذهنم رژه میره براش. به خاطر همین آدم ناچار بودم مسابقه زندگی رو چندین قدم عقب تر شروع کنم و حتی حالا هم دارم مستقیم و غیر مستقیم تاوان میدم.

چیزی که باید سروتهش تا حالا هم میومد قراره حداقل چندین و چند ماه دیگه طول بکشه در حالی که اگر میخواستم بچسبم به کسی تا حالا کارم انجام میشد. تمام اون آدم هایی که یا والدین خیلی حمایتگری داشتن چه از نظر مالی چه عاطفی کارشون تموم شده و من فقط به خاطر گداصفت بودن مالی و عاطفی اون فرد باید ضربه بخورم و این کمترین تاوانی هست که همچنان بعد از سال ها حتی دارم میدم. 

آدم مزخرفی که هیچ بلندبروازی از هیچ نوعی نداشته توی زندگیش و جور این قضیه رو من باید بکشم تنهای تنها...

 

گاهی اوقات خسته کننده هست تنهابودن مستقل بودن با هوش خودت با استعداد و تلاش خودت همه چیز رو هندل کردن و انتظاری از هیچ کسی نداشتن. نمیدونم کی تموم میشه میدونم که روزی میاد که شر اون کم میشه. روزی که اون حتی من رو سرقبر خودش نمیبینه..