خیلی خوش شانس و خوشبخت هستم. چندماهی هست که یکی از دوست های غیرایرانیم رو ندیدم و راستش زندگی نمیتونست بهتر از این باشه. این دختر سوال های شخصی و کاری زیاد میبرسه و هردفعه هم دوست داره ته همه چیز رو در بیاره. چند سالی هست با هم دوست هستیم ولی حس میکنم این رابطه من رو راضی نمیکنه. کلی چیز ازش یاد گرفتم و اونم همیشه میگه از تحلیل های من خوشش میاد ولی این موضوع راجب زندگی شخصی سوال کردن یکمی اذیتم میکنه. با این مدل آدم ها هم که اصلا نمیشه حرفی زد. چی بهش بگم؟ که چون همش سوال میکنی فلانی چی شد بیساری چی شد دیگه باهات بیرون نمیرم؟ از اینکه به رنگ لاک من گیر میدی؟ نمیدونم از یه سنی به بعد دوست نداری خودت رو توضیح بدی به کسی. سرت توی کار خودت باشه دیگه عزیز. بذار ماهم زندگیمون رو بکنیم.
حالا این دوست گفت بریم هایک. انقدری هم ماشالا خودخواه هست که قشنگ گفت بیا خونه ما از اونجا باهم بریم درحالی که تریلی که انتخاب کرده بود حداقل نیم ساعت بیشتر به خونه من نزدیک تره و من و اون اگر همدیگه رو سر تریل میدیدیم مشکلی نبود ولی انتظار داشت من کلی سوار اتوبوس بمونم فقط چون که باید باهم بریم تا احتمالا بتونه بازم بیشتر سوال کنه.
گذشته از اون من بهش گفتم چه مسیری مدنظرم هست و اونم گفت. هی یه چیزی اون رد میکرد یه چیزی رو من. فرض کن تریلی رو انتخاب کرده که کلا ۱ ساعت هم نمیشه اون وقت ما باید ۱.۵ ساعت توی اتوبوس باشیم. خب چه کاریه آخه؟ آخرش هم کنسل کردم. خسته کننده شده بود دیگه نه گفتنمون بهم.
دوشنبه هم خیلی افسرده بودم و خواستم باهاش قرار بذارم یه چیزی بخوریم که گفت برنامه داره. منم وقتی دوشنبه اومد واقعا خوشحال شدم که گفت نه. خودم رفتم تنهایی ورزش و چقدر هم کیف داد که کسی مزاحمت نیست. در بند کسی نیستی یا نیازی نیست منتظر کسی بمونی. اونم آدمی که خودش خیلی مواقع دیر اومده و یه عذرخواهی ساده هم نکرده.
من خیلی چیزها از این دوستم یاد گرفتم ولی هرکسی فرکانس خودش رو داره. یه سری آدم هارو اگر بیش از حد ببینی ازشون سریع زده میشی. باید بذاری زمان بگذره تا بتونی تحملشون کنی و احتمالا اوناهم تورو تحمل کنن. خوشحالم که آدم هایی کنارم هستن که هم میتونن تحملم کنن و هم من میتونم تحملشون کنم. و هم کسایی که عاشقانه دوستشون دارم و دلم حتی لحظه لحظه براشون تنگ میشه حتی اگر کنارم باشن و اینم متقابل هست ولی اینجا در موردشون چیزی نوشته نمیشه بنابه دلایلی :)
+ تا حالا شده یه کار خیلی خیلی سخت و بزرگی رو به روت باشه و شروع نکرده به خودت بگی نه نمیشه؟ اونقدری نمیشه که حتی نمیخوام شروعش کنم؟ میترسی ولی باید بدونی که زندگی تماما روبه رو شدن با همین ترس ها هست. همون قدم های کوچولویی که برمیداری. همون هدفی که مرورش میکنی. همش همین هست.
+بیا دیگه کارت عزیز. خسته شدم :(