عجب زندگی عجیبی شده. همین چند وقت پیش بود که رفته بودیم بیرون و چقدر خوش گذشت بهمون. خوشمزه و رمانتیک بود همه چیز. همین دیروز بود که حالم به خاطر یه موضوعی خیلی بد بود. موضوعی که حل نشده و متاسفانه شاه کلیداش دست من نیست. دقیقا همین هست که ناراحتم میکنه که اگر دست خودم بود تاحالا صدتا راه حل مختلف واسش رو امتحان کرده بودم واسش حداقل.
بهم یه دفعه گفت بریم مرکزشهر. رستوران محبوب من رفتیم و کافه محبوب جفتمون که توش کلی حاطره داریم. زندگی بهشت هست وقتی کسی کنارته که مثل آب هست روی آتیش برات. که آرومت کنه وقتی نیاز داری به یه آدم آروم که بهترین هارو برات بخواد و توام بهترین هارو براش بخوای. که بهترین دوستی که حتی توی رویاها هم نمیدیدی باشه. که توی اوج خوشبختی هم بپرسی از خدا که چرا من؟ من که بنده حتی خوبی نبودم پس چطور لایق این همه خوشبختی شدم؟
جالبه اگر این یادداشت رو دیروز مینوشتم قطعا پر از حس بد یا حداقل خنثی بودن میبود. ولی امروز مشکلی رو حل کردم که مدت نسبتا زیادی سرش مونده بودم. کلی راه رو امتحان کرده بودم و امروز با کلی ناامیدی پاشدم و دوباره رفتم سراغ مشکل. سعی کردم بدون بایاس بهش نگاه کنم. میدونستم معجزه اتفاق نمیفته ولی شد یعنی شد که بشه و مشکل رو زد و از بیخ و بن یا یه چیز ساده حل کرد. چیزی که فقط نیاز به آرامش من داشت نه به فکر من.
دارم فکر میکنم چند درصد از مشکلاتم حل میشه اگر با آرامش بیشتری بهشون نگاه کنم و نه لزوما زمانی که تحت فشار و استرس زیادی از درون هستم. ولی نکته مهم قضیه این هست که نمیتونم و نباید منتظر تولید آرامش بیرونی باشم برای آرامش درونی خودم. باید هربار خودم دست به کار بشم و اون آرامش درونی رو تولید کنم. چرا سخت ترین کارای زندگی همه درونی هستن؟ انگار نقطه اپتیمال همه چیز شروع درونی داره وگرنه واگذار کردن نقطه شروع به عوامل بیرونی همه چیز رو به تاخیر میندازه ولی تصور کردن درون به عنوان شروع این پروسه این انگاره رو بهم میده که انگار انتخاب من و اختیار من تعیین کننده کل سرنوشت من هست. و من عاشق این خط فکری هستم حتی اگر همه چیز به کلی توهم باشه چون من میخوام که تمام توپ ها توی سبد من باشه.